سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاک انداز
  • خاک انداز ( جمعه 87/2/6 :: ساعت 4:25 عصر)

     

     

     

     

     

     این بالا، نزدیک سقف ایستاده ام. نمی دانم چطور ولی از پشت دیوار صاحبخانه ام را می بینم که از پله های رنگ و رو رفته خانه می آید بالا. سر ماه است و مهلت سه ماهه ام برای تخلیه خانه تمام شده. باید خانه را خالی کنم. خوشحالم. باید به او بگویم که بعد از این همه سال صاحب خانه شده ام. صاحب یک خانه نقلی، برای همیشه.

     

    پ.ن: از دوستانی که قبلا صاحبخانه شدنمان را تبریک گفتند یا الان قصد این کار را دارند تقاضا می شود یک بار دیگر داستانک را مطالعه کنند. اگر متوجه منظور اصلی داستان نشدند قول می دهم مینی مال نویسی را برای همیشه بگذارم کنار




  • خاک انداز ( جمعه 87/1/23 :: ساعت 8:15 عصر)

    ...
    اشک ها پیاپی فرو می ریزند و مجال بغض را از گلویم می گیرند. زلال اشک ها که جاری می شود، انگار تمام سیاهی های درونم را می شوید و راه خود را به بیرون باز می کند. اختیارم را به قدم هایم سپرده ام تا مرا ببرد به هرکجا که بویی از گمشده ام دارد. اینجا عقل مفهومی ندارد، عشق حکم فرمایی می کند.
    اینجا بوی خاک می دهد و غربت. غریب نیست، قریب است! خاکش در هوا بلند می شود، نوازشت می کند و با ضرب نفس هایت می رقصد. حس می کنی سال هاست که با این خاک پیوند خورده ای. شاید حتی معبود، گل وجودت را از همین خاک برداشته باشد.
    بار اول نیست که می آیم اما هر بار صاحبان اینجا حرف تازه تری برایم دارند. حتی صدای نفس هایشان را می شنوی."لا یحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون"
    اینجا مقدس است. ورود به آن آداب دارد. قرآن را بر دست می گیرم." فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی"
    اینجا جبهه است و من از نسلی هستم که سد زمان مرا از جاری شدن باز داشته است." یا لیتنا کنا معک"




  • خاک انداز ( پنج شنبه 87/1/15 :: ساعت 12:2 صبح)

     

     

     

     

     

    نازنین، نازنینم! بیدار شو مامان. دیگه صبح شده. بابا و داداشی خیلی وقته که رفتن ها. نمی خوای پاشی؟ من بهشون گفتم که تو می خوای امروز یه ساعت بیشتر بخوابی. ولی دیگه کم کم داره ظهر می شه. نمی خوای پاشی؟

    امروز نمی خواد بری کلاس. بیرون داره برف میاد. می ترسم یه جا خدای ناکرده پات لیز بخوره بیفتی. یادت میاد که؟ چند سال پیش لیز خوردی و یک ماه نرفتی مدرسه. جفت پاهات شکسته بود. هر روز خودم می رفتم مدرسه و تکلیفاتو می گرفتم. با هم درس می خوندیم. با همه سختیش یه چیزش خوب بودها... می تونستیم بیشتر پیش هم باشیم.

    متن کامل داستان را از این جا بخوانید...



  • خاک انداز ( دوشنبه 86/12/27 :: ساعت 11:11 عصر)

     

     

     

     

     

     

    می آید. صدای قدم هایی که پا می گزارد بر سرمای سفید برف، گرم. بعد نفس های یخ زده به شماره می افتند و بخار می شوند و بر شیشه ی ساعت می نشینند و شیطنت ثانیه های تازه نفس، اشکشان را در می آورد. قطره می شوند و پایین می افتند تا او بالا بیاید، اوج بگیرد.
    دیگر کسی زمین را نمی بیند. دیگر کسی زمان را نمی پرسد. خود را سپرده اند به همان چیزی که حس ششمش نامیده اند. من می گویم اما حس اول و آخر است.
    حتی برای دانه ای که تکاپوی جنگ با خاک خسته اش می کند.نقطه ی امیدش می شود نشانه بودن(حس مفید بودن همیشه هدفی متعالی است، مسیر! را توجیه می کند!) درست مانند قلب تپنده ای برای خاک مرده بعد از یک ایست قلبی. تپش برای از نو شدن. برای بهار...

     

     

                                                                                                                                              «تقدیم به همه برادرهای دنیا و بهترینشان...»




  • خاک انداز ( شنبه 86/12/18 :: ساعت 8:54 عصر)

    محض اطلاع دوستان علاقه مند

                                          مجله الکترونیکی پرانتزباز   شماره دومش در اومده

                                                                                                       بخونین ضرر نمی کنین.

    پارتی بازی: قسمت ادبی و داستانشو حتما بخونین.




  • خاک انداز ( شنبه 86/12/4 :: ساعت 11:21 عصر)

    دو سال پیش

    • الو؟
    • بلههههههه(صدای نازک یک خانوم جوون)
    • ببخشید اشتباه گرفتم.

     دو دقیقه بعد

    • الو؟
    • بلهههههه(صدای نازک همون خانوم جوون)
    • ببخشید خانوم من دوباره مزاحم شدم. می خواستم پیتزا هیوا رو بگیرم نمی دونم چرا می افته روی شماره شما.
    • درست گرفتین همین جاست(صدای نازک اون خانوم که الان یه کمی مهربون تر و صمیمی تر شده)
    • اوهوم. ببخشید می شه گوشی رو بدین به مسئول گرفتن سفارش غذا. می خواستم غذا سفارش بدم.
    • بفرمایییییییییید خودم هستم.( خانوم جوون این جمله رو خیلی با افتخار بیان می کند)
    • یه دونه پیتزا مخلوط با سالاد و سیب زمینی و ...

                                                        ***

    2اردیبهشت 85

    با گزینش 100 نفر از زنان شرکت کننده در آزمون آتش‌نشانی، آموزش این گروه آغاز شد که تا دو ماه دیگر آموزش زنان آتش‌نشان به پایان می‌رسد.

    به گزارش مهر، پرویز روزمیان‌فر با بیان این مطلب گفت: پس از پایان آموزش علمی زنان آتش‌نشان، آنها با گذراندن یک دوره سه ماهه آموزش علمی و کاربردی، به نیروهای آتش‌نشان می‌پیوندند. وی افزود: زنان آتش‌نشان از نیمه دوم امسال کار خود را در آتش‌نشانی آغاز می‌کنند و در ایستگاه‌های گوناگون آتش‌نشانی به کار گرفته‌می‌شوند که بسته به نیاز از آنان در عملیات خاموش کردن آتش و امداد و نجات بهره گرفته می‌شود.

                                                       ***

    یک سال پیش

    • تجریش....تجریش...تجریش...(یک روز بارونی است و هیچ تاکسی ای مسیرش به تجریش نمی خورد)
    • کجا می ری؟(صدای راننده پراید خوش رنگی که جلوی پایم ترمز کرده)
    • نه خانوم ممنون.
    • گفتم مسیرت کجاست؟
    • تجریش
    • بیا بالا.

    (خیس شده ام و سردم است. پس قبول می کنم.)

    • ممنونم.

    ..

    ..

    (میدان تجریش)

    • ممنونم خانوم نمی دونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم. واقعا لطف کردین . کاش می تونستم جبران کنم. ای کاش اجازه می دادین حساب کنم...
    • می شه 300 تومن
    • بله؟
    • 300 تومان
    • اوهوم...( خب، تا اون موقع تاکسی بانوان ندیده بودم دیگه)

                                                              ***                                      

    7ماه و نه روز پیش

    رینگ رینگ(صدای زنگ تلفن)

    بله؟

    سلام. من از یک شرکت تولید کننده کپسول های آتشنشانی با شما تماس می گیرم. می خواستم امکانات کپسول های آتشنشانی مونو خدمتون عرض کنم.....(5 دقیقه و 46 ثانیه صحبت درباره ویژگی های کپسول ها شون)... خب حالا شما از این کپسول ها می خواین؟

    نخیر خانوم ممنون.

    نه. الان تصمیم نگیرید. من توی این هفته دو دفعه دیگه با شما تماس می گیرم. امیدوارم نظرتون عوض بشه.

                                                   ***

    6 خرداد 86 روزنامه سرمایه

    خانم رجبی تنها زن رانندهء کامیون در ایران است که تمام خطرات این شغل را به جان خریده تا تنها انحصار مردانهء رانندگی ترانزیت در ایران را بشکند. او هفت سال است که در جاده‌های داخلی و خارجی به حمل بار مشغول است.

                                           ***

    3ماه پیش

    (آژانس املاک)

    • سلام خانوم. من یه مشاوره نیاز داشتم در مورد خونه ای که می خواستم اجاره کنم. خود عباس آقا املاکی نیستن؟
    • نخیر. ایشون دیگه این جا تشریف نمی یارن. منزل تشریف دارن. من این جا موارد رو داخل کامپیوتر وارد می کنم ایشون از طریق شبکه مطلع می شن. موردتونو بفرمایید بنده سرچ می کنم اگر مورد مناسب پیدا شد می گم خدمتتون.
    • ممنون.(وقتی دارم میام بیرون یه بار دیگه تابلو رو نگاه می کنم. اسمش دیگه آژانس املاک عباس آقا نیست، شده املاک ارکیده)

                                                      ***

    (امروز)

    • خب علی جون خوبی؟ کلاس چندمی؟
    • سوم
    • آفرین آفرین. درستون به کوکب خانوم رسیده؟ البته نمی دونم کلاس دوم بود یا سوم؟
    • کی؟
    • کوکب خانوم. همون که زن با سلیقه ایه. همون که با شیر و تخم مرغ چند جور غذا درست می کنه...
    • ما که نداشتیم. نه الان نه پارسال. شاید توی کلاس چهارم باشه.

    (و من که مطمئن بودم کوکب خانوم توی کتاب فارسی کلاس چهارم نیست، فهمیدم که کوکب خانوم دیگه زن با  سلیقه ای نیست.)

     

    پ.ن1: مخالفان مطالب بالا، خواهشا فحش و فضیحت ندن. ما خودمون نویسنده کوردل مطالب بالا رو گرفتیم و به سزای اعمالش رسوندیم.

    پ.ن2: موافقان مطالب بالا اگر خواستن ،دلایل موافقتشونو بنویسن، بدون این که نظرات ضاله شونو عمومی کنیم، شب جمعه می ریم سرخاک اون مرحوم بهش می رسونیم.

    پ.ن3: بدین وسیله مراتب عذر خواهی خود را از  کلیه بانوان و مدافعان حقوق ایشان، همچنین گروه بانوان ذلیلان(همون زن ذلیلای خودمون) اعلام می داریم.

    پ.ن4:اصلا چه معنی داره تو این دوره و زمونه ی برابری حقوق زن و مرد کسی بیاد از این حرفا بزنه؟...والا.




  • خاک انداز ( یکشنبه 86/11/28 :: ساعت 10:3 عصر)

     

     تا اطلاع ثانوی:

     خودم را حلق آویز سکوت می کنم

     و کلام را به ارث می گذارم

    ...

    برای آرامش روحم شعری بخوانید.




  • خاک انداز ( شنبه 86/11/6 :: ساعت 7:57 عصر)

     

    همونطور که مستحضرید چند وقتی است یک سریال جنجالی جدید از صدا و سیما پخش می شود به اسم «ساعت شنی» که دیدن این سریال به زیر شانزده ساله ها توصیه نمی شود.

    چیزی که می خواهم برایتان تعریف کنم خاطره یک شب سرد زمستانی است:

    یک شب جمعمون جمع بود و همگی مشتاق دیدن قسمت جدید این سریال بودیم .ولی در جمعمون یک داداش کوچیک وجود داشت که از بد روزگار هنوز با شونزده سال خیلی فاصله داشت و باز هم از بد روزگار بر خلاف شب های گذشته که ساعت نه و چهل و پنج دقیقه از خستگی شلنگ تخته انداختن بیهوش می شد، آن شب سرحال کنار ما نشسته بود.

    همه داشتیم فکر می کردیم که چه کنیم و چه کار کنیم که امشب هم بتوانیم این سریال را ببینیم که بنده نظریه کارشناسیمو ارائه دادم و گفتم: چیه مگه؟ این جوری می کنین از فردا حساس می شه که چی بود و چی نبود. بی خیال بابا...

    در اینجا لازم می دانم توضیح دهم که بنده قصد بدی نداشتم. واقعیت قضیه این بود که ما هر وقت این جمله «دیدن این فیلم برای زیر شانزده ساله ها توصیه نمی شود» را دیده بودیم ، بعدش شاهد یک فیلم خشن یا ترسناک بودیم، این دفعه هم با همون پندار سابق، و با توجه به این که چند قسمت اول یک دختر کوچولو(که به نظرمون خیلی شبیه دختربچه فیلم رینگ می اومد) در سریال حضور داشت، به خودمون گفتیم، خب داداش کوچیکه ما که به این لوس بازیا عادت نداره و دست بازیهای خشن و فیلم های ترسناک بدتر از ring و grudge و saw رو از پشت بسته، دیگه از این سریال نخواهد ترسید.

    خلاصه این که همه نشستیم به دیدن سریال:

    شنبه شب، ساعت 10، تلویزیون روشن، سریال ساعت شنی در حال پخش:

    .

    .

    .

    بابای ماهرخ: چیه یعنی می خوای بگی ماهرخ حامله نیست؟ ای حامد بی عرضه!

    حامد: نه، باید یه نکته بگم و اون اینه که بچه ما در رحم یه زن دیگه ایه.

    .

    .

    .

    بابای مهشید: مهشید که هفت ماهه از شوهرش جدا شده پس این حرومزاده! کدوم نامردیه تو شکمش؟

    .

    .

    .

    امیر علی به مهتاب: آره تو برو توی همون خونه تیمی همون کثافت کاریا رو بکن!

    .

    .

    .

    .

    **********

    ما:( در فکرمون: اِ.. چی فکر می کردیم چی شد؟ ما گفتیم الان این دختر بچه هه قیافه اش عوض می شه واز توی چاه و در نهایت از توی تلویزیون میاد بیرون و ...)

    پدر: (در حال سیخونک زدن به ما) : خاموشش کن، (و در حالی که لبخندی مصنوعی می زد) بیاین با هم حرف های خوب خوب بزنیم.

    ما: چشم، ولی من فکر می کردم ترسناک تر از این حرفا باشه ها، مگه نگفتن زیر شونزده ساله ها نبینن، الکی بود همه اش؟

    داداش کوچیکه: نه بابا، اینا می خوان قبح این مسائل برای زیر شونزده ساله ها نریزه.

    داداش بزرگه: چیه این مسائل نریزه؟

    داداش کوچیکه: قبحش، مثلا این که خوب نیست یه بچه دبستانی در مورد رحم اجاره ای و دخترای فراری و زنایی که سوار ماشینای مردای غریبه می شن و ... چیز زیادی بدونه. چشم و گوشش باز می شه.

    مادر: مامان جون از کجا می دونی اینا رو؟ تو که دفعه اوله این سریال رو می بینی و از این قسمت هم ده دقیقه اشو دیدی؟

    داداش کوچیکه: کجای کاری مامان، همه دارن اینا رو می گن. از بچه های مدرسه گرفته تا راننده سرویس. الان کم مونده ما به جای حسنک کجایی، مهشید کجایی بهمون درس بدن تو مدرسه.

    (خنده داداش کوچیکه، سکوت جمع)

    ما: اوهوم... ( و فکر درباره این که بالاخره کی اون دختر کوچولوئه به همه بازیگرای سریال زنگ می زنه و بعد از شش روز می کشدشون.)

     

    پ.ن1: دیدن فیلم حلقه(رینگ) برای فهمیدن برخی قسمت های این پست توصیه می شود.

    پ.ن2: نویسنده صرفا به شرح یک خاطره خانوادگی پرداخته و نه نفیا و نه اثباتا در مورد سریال ساعت شنی اظهار نظر نکرده است.

     

     




  • خاک انداز ( چهارشنبه 86/10/19 :: ساعت 10:36 عصر)

     

     

     

     

     

     

     

         « پشت به اقیانوس
               هرگز
                   دعای باران
                        بالا نمی رود! »
     رو در روی کویر
          فریاد زدی
     و باد
        صحرا در صحرا
                    متبرک شد
    امشب
     به زیارت نواحی فریاد تو آمده ام
    شاید لبهایم
        مقدس شوند:
    دستها یا شکسته بود
              یا بسته
    وپایی اگر بود
             رو به خستگی می رفت
    نعره های رسا
            به دیوارهای ممتد می خوردند
    و گلوهای تارکِ فریاد
        به تازیانه ی بغضی نامحدود
                      حد می خوردند!

    از نان مگو!
    فکر ایمان
        دندان را می شکست
    و سوء هاضمه
           از دو سو بیداد می کرد

    علف
    افسانه های هرزه می گفت
    واوقات سبز باغ
              با قصه های زرد
                       تلف می شد

    وشاعران بیگانه
     به تبعیت از طاعون
    از خاک بی بضاعت
        ملکوتی پا در هوا را
              مطالبه می کردند
            ***
    امشب
    به زیارت نواحی فریاد تو آمده ام
    ولبانم سربلند
        اعتراف می کنند:
            اگر گلوی تو نبود
                       عقل این حنجره
                     هرگز
                             به فریادهای بلند
                                        قد نمی داد
    اگر گلوی تو نبود...

    باید برخیزم
    ورو به اقیانوس انتظار
        شمایل امروزینت را
               از دیوار بوسه بیاویزم
    شاید دلم-این دعای قدیمی-
         در آستانه ی نام تو
                     مستجاب شود.

                                                    سید حسن حسینی

     




  • خاک انداز ( جمعه 86/10/14 :: ساعت 10:57 عصر)

    فکر  شنبه  تلخ  دارد  جمعه ا طفال  را                        عشرت امروز بی اندیشه فردا خوش است

    هر چه رفت از دست یاد آن به نیکی می کنند                چهره  امروز  از  آیینه  فردا  خوش  است

     

                                                             ******

    پ.ن1:‏ دو بیت شعر از صائب فقط بهانه ای بود برای به روز شدن، انشاءا... مطالب قشنگ تر بعد از امتحانات.

    پ. ن2: یکی از نویسنده های این وبلاگ به تازگی عضو تحریریه یه مجله اینترنتی شده، حتما به اون مجله سر بزنین که ضرر نمی کنین. ضمنا نظراتتونو در جهت بهتر شدن مجله شون بگید... خوشحال می شن.

    آدرس مجله:

    www.parantez-baz.com




    <   <<   6   7   8   9   10   >>   >

    همه چیزهایی که تا حالا توی خاک انداز نوشتیم
    امان از این راهزن!
    امید
    بدون شرح...
    چند فحش آبدار
    ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ای...
    قانون شکن
    بهاریه
    [عناوین آرشیوشده]