سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاک انداز
  • خاک انداز ( جمعه 86/9/23 :: ساعت 12:16 عصر)

     

    طی شد این عمر تو دانی به چه سان  

    پوچ و بس تند چنان باد دمان

    همه تقصیر من است این که خود می دانم

    که نکردم فکری

    که تامل ننمودم روزی، ساعتی یا آنی

    که چه سان می گذرد عمر گران

    کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط

    فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

    همه گفتند کنون تا بچه است 

    بگذارید بخندد شادان

    که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست

    بایدش نالیدن

    من نپرسیدم هیچ

    که پس از این ز چه رو

    نتوان خندیدن

    نتوان فارغ و وارسته ز غم

    همه شادی دیدن

    همچو مرغی آزاد

    هر زمان بال گشادن

    سر هر بام که شد خوابیدن

    من نپرسیدم هیچ

    که پس از این ز چه رو

    بایدم نالیدن

    هیچ کس نیز نگفت زندگی چیست؟ چرا می آییم؟

    بعد از این چند صباح، به چه سان باید رفت؟

    به کجا باید رفت؟

    با کدامین توشه به سفر باید رفت؟ 

    من نپرسیدم هیچ، هیچ کس نیز نگفت

    نوجوانی سپری گشت به بازی،به فراغت، به نشاط

    فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

    بعد از آن باز نفهمیدم من

    که چه سان عمر گذشت

    لیک گفتند همه

    که جوان است هنوز، بگذارید جوانی بکند

    بهره از عمر برد، کامروایی بکند

    بگذارید که خوش باشد و مست

    بعد از این باز ورا عمری هست

    یک نفر بانگ برآورد که او 

    از هم اکنون باید

    فکر آینده کند

    دیگری آوا داد

    که چو فردا بشود، فکر فردا بکند

    سومی گفت همان گونه که دیروزش رفت

    بگذرد امروزش،همچنین فردایش

    من نپرسیدم هیچ، که چه سان دی بگذشت

    آن همه قدرت و نیروی عظیم

    به چه ره مصرف گشت

    نه تفکر، نه تعمق و نه اندیشه دمی

    عمر بگذشت به بی حاصی و مسخرگی

    چه توانی که ز کف دادم مفت

    من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت

    قدرت عهد شباب

    می توانست مرا تا به خدا پیش برد

    لیک بیهوده تلف گشت جوانی، هیهات

    آن کسانی که نمی دانستند

    زندگی یعنی چه

    رهنمایم بودند

    عمرشان طی می گشت، بی خود و بیهوده

    و مرا می گفتند، که چو آنها باشم

    که چو آنها دائم

    فکر خوردن باشم، فکر گشتن باشم

    فکر تأمین معاش، فکر ثروت باشم

    فکر یک زندگی بی جنجال، فکر همسر باشم

    کس مرا هیچ نگفت

    زندگی ثروت نیست

    زندگی داشتن همسر نیست

    زندگانی کردن، غافل از وقت و زمان بودن نیست

    من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت

    که صد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش می فهمم

    حال می پندارم

    هدف از زیستن این است رفیق  

    من شدم خلق که با عزمی جذم

    پای از بند هواها گسلم

    پای در راه حقایق بنهم

    فارغ از شهوت و آز، حسد و کینه و بخل 

    مملو از عشق و جوانمردی و زهد

    در ره کشف حقایق کوشم

    شربت جرأت و امید و شهامت نوشم

    ره حق پویم و حق جویم و پس حق گویم

    آنچه آموخته ام

    دگران نیز نکو آموزم  

    شمع راه دگران گردم و با شعله ی خویش

    ره نمایم به همه، گرچه سراپا سوزم

    من شدم خلق که مثمر باشم

    نه چنین زائد و بی جوش و خروش

    عمر بر باد و به حست خاموش

    ای صد افسوس که چون عمر گذشت

    معنی اش می فهمم

    کاین سه روز از عمرم

    به چه ترتیب گذشت:

    کودکی بی حاصل، نوجوانی باطل، وقت پیری غافل

    به زبانی دیگر:

    کودکی در غفلت، نوجوانی شهوت، در کهولت حسرت... 




  • خاک انداز ( جمعه 86/9/16 :: ساعت 5:19 عصر)

     

    از بهار پرسیدم عشق یعنی چی؟ گفت تازه شکفته ام.هنوز نمی دانم.

    از تابستان پرسیدم عشق یعنی چی؟ گفت فعلاّ در گرمای وجودش غرقم نمی دانم.

    از پاییز پرسیدم عشق یعنی چی؟ گفت در هزار رنگ آن باخته ام نمی دانم.

    از زمستان پرسیدم عشق یعنی چی؟ گفت سرد است و بی رنگ.

    از مادر پرسیدم عشق یعنی چی؟ گفت یعنی هرکی در این خانه است.

    از پدر پرسیدم عشق یعنی چی؟ گفت یعنی تو.

    از خواهر پرسیدم عشق یعنی چی؟ گفت هنوز به آن نرسیدم.

    شبی از ماه پرسیدم عشق یعنی چی؟ شرمگین و خجل خود را در آغوش آسمان پنهان کرد.

    شبی دیگر باز از ماه پرسیدم که فشق یعنی چی؟ ماه با چهره ای باز و خندان گفت یعنی مهتاب.

    از خود عشق پرسیدم که آخر عشق یعنی چی؟ با تبسمی گفت یعنی مهر بی پایان به خالق هستی..




  • خاک انداز ( شنبه 86/8/26 :: ساعت 8:51 عصر)

     

     نمی دونم تا حالا عاشق شدی یا نه... یه حس غریبیه... یه جور آشفتگی... آشفتگی تا لحظه دیدار مجدد... وقتی معشوقتو نمی بینی، دلت آشوبه... وقتی می بینیش بدتر...

    توی فاصله بین دو تا دیدار، کلی حرف آماده می کنی بهش بزنی، چقدر سخته انتخاب حرف ها.. چی باید بگی که بتونه عشقتو اثبات کنه؟ .... کلی حرف که آماده کردی، یک ساعت قبل از قرار، آماده می شی، خودتو خوشرو و خوش بو می کنی.... این سوال که آیا اون هم دوستت داره، مدام توی ذهنت این طرف و اون طرف می ره... یاد نگاهش، یاد حرفهاش، یاد کارهاش که می افتی، قند توی دلت آب می شه... چقدر سخته عاشقی، بعضی وقتها اصلا معلوم نیست عاشقی یا معشوق!!

      

    این یک «داستان عشق» واقعی است...

     

    -         چشماتو باز کن... داشتی خواب می موندی... بپر... مگه قرار نبود یک ساعت قبل حاضر شده باشی؟ باید خودتو آماده کنی... خوش رو ، خوش بو...

    -         آیا اون هم دوستم داره؟ حتما...

    -         داری یاد حرفها و  کارهاش می افتی

    -         آره حتما اون هم دوستم داره... قند توی دلم داره آب می شه... چقدر سخته عاشقی، اصلا معلوم نیست من عاشقم یا معشوق؟ وای! حرف آماده نکردم...

    -         عیب نداره، اون از تو زرنگ تره، حرف هایی که قراره بهش بزنی، خودش از قبل بهت یاد داده... یادت نیست؟ همونهایی که برات نوشته بود و می گفت اگر بخونیشون یعنی داری با من حرف می زنی.... شروع کن:

    -         شروع می کنم: ... الله اکبر... شروع شد... الان کدوممون داریم حرف می زنیم؟ من دارم می گم یا اون؟...

    -         اون داره می گه ولی از زبون تو... ببین چقدر یکی شدین...بگو:

    -         بسم الله الرحمن الرحیم... الحمدلله رب العالمین.. چقدر قشنگ حرف می زنه... منم یا اون؟... حالا باید نشون بدم چقدر دوستش دارم... چطوری بهش ثابت کنم؟

    -         سرتو بیار پایین... تواضع، تضرع... آهان

    -         سبحان ربی العظیم و بحمده

    -         آفرین... خیلی خوب بود

    -         نه کم بود.. بیشتر از این حرفها دوستش دارم، بیشتر از این حرف ها... سبحان ربی الاعلی و بحمده... دوباره.... سبحان ربی الاعلی و بحمده

    -         گوش کن، میگه بلند شو، ... دوباره داره صدات می کنه... می خواد دوباره باهات حرف بزنه... بلند شو... داره می گه ، اون داره می گه یا تو؟

    -         بسم الله الرحمن الرحیم... الحمدلله رب العالمین...




  • خاک انداز ( یکشنبه 86/8/13 :: ساعت 8:42 عصر)

    آقای من!
    لحظه لحظه های انتظارم را می شنوم تا سکوت خلوتم پر شود از صدای تو. جاری ترینٍ رگ هایم حضور تو بشود و بیایی. بیایی و در کنارم باشی تا غروب ثانیه های زندگی ام طلوعی دوباره پیدا کند. بیا.. 




  • خاک انداز ( شنبه 86/7/28 :: ساعت 5:4 عصر)

    دانشجو در ملل مختلف:

     

     

    ü      ژاپن: به شدت مطالعه می کند و برای تفریح ربات می سازد.

    ü      مصر: درس می خواند و هر از گاهی علیه حسنی مبارک، در و پنجره ی دانشگاه را می شکند.   

    ü      هند: او پس از چند سال درس خواندن عاشق دختر زیبایی می شود و همزمان برادر دوقلویش را که سال ها گم شده بود پیدا می کند. سپس ماجراهای عاشقانه واکنشی! پیش می آید و سرانجام آن دو با هم ازدواج می کنند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شود.

    ü      عراق: مدام به تیر ها و خمپاره های تروریست ها جاخالی می دهد و در صورت زنده ماندن، درس می خواند.

    ü      چین: درس می خواند و در اوقات فراغت مشابه یک مارک معروف خارجی را می سازد و با یک دهم قیمت جنس اصلی می فروشد.

    ü      اسرائیل: بیشتر واحد هایی که او پاس می کند عملی است. او دوره کامل آموزش های رزمی و کماندویی را گذرانده و مادرزادی عقده ای به دنیا می آید. رنگ مورد علاقه شان قرمز است؛ قرمز خونی!!

    ü      گینه بیسائو: او منتظر است تا اولین دانشگاه کشورش افتتاح شود تا به همراه بروبچ خوش تیپ هم قبیله ای درس بخواند. 

    ü      کوبا: او چه دلش بخواهد و چه نخواهد، یک کمونیست است و باید باسواد باشد. و همین طور باید برای طول عمر فیدل کاسترو و خون به جیگر شدن جمیع رؤسای جمهوری آمریکا( من الازل الا الابد ) دعا کند.

    ü      پاکستان: او به شدت درس می خواند تا در صورت کسب نمره ممتاز، به عضویت القاعده یا گروه طالبان در بیاید.

    ü      اوگاندا: اگر وقت کرد درس می خواند در غیر این صورت چند نفر از اعضای قبیله توسستی را می کشد.

    ü      انگلیس: نسل دانشجوی انگلیسی در حال انقراض است و احتمالا تا پایان دوره کواترنری منقرض می شود ولی آخرین بازماندگان این موجودات هم درس می خوانند.

    ü      ایران: عاشق تخم مرغ است!! سر کلاس عمومی چرت می زند و سر کلاس اختصاصی، جزوه می نویسد. سیاسی نیست ولی سیاسی ها را دوست دارد. معمولا لیگ تمام کشور های بالا را دنبال می کند البته با کارشناسی! به عبارت "خسته نباشید" عشق می ورزد. او سه سوته عاشق می شود. اگر با اولی ازدواج کرد که کرد و الا سیکل عاشق شدن و فارغ شدن او بارها تکرار می شود. علی رغم اینکه جزو قشر فرهیخته جامعه محسوب می شود، صاحب خانه ها جان به عزرائیل می دهند ولی خانه به دانشجو نمی دهند. او چت می کند، متراژ همه خیابان ها را بلد است و کلی عشق و حال می کند. خلاصه نسل دانشجوی ایرانی درس خوان، در خطر انقراض است.

     

     

     

     

                                                نشریه هدایت، بسیج دانشگاه تهران!

     




  • خاک انداز ( سه شنبه 86/7/24 :: ساعت 9:23 عصر)

    -        

     

     

     

     

     

     -    لب ها برای چه هستند؟

    -         لبخند

     -         چشم ها برای چه؟

    -         زیارت

     -         دل برای چه؟

    -         نهانداشت رازها

     -         حالا بگو چرا تولد؟

    -         تا خدا را تماشا کنیم

     -         و چرا مرگ؟

    -         تا خود را از نزدیک ببینیم

     -         تو می دانی چرا برخی انسان ها مرگ ندارند؟

    -         آن ها پرواز می کنند

     -         آخرین سؤال، تو پرواز می کنی؟

    -         آری

    -         ولی من در کناره یا بر شانه های تو بالی نمی بینم!؟

    -         حق با شماست

     -         پس چگونه به آسمان پرواز می کنی؟

    -         به آسمان پرواز نمی کنم

     -         چه شوخی غریبی! نکند به خاک... یا اصلا نمی توانی نشان بدهی که چگونه پرواز می کنی؟

    -         مگر وقت نماز شده است؟؟...




  • خاک انداز ( چهارشنبه 86/7/18 :: ساعت 1:15 صبح)

    پخش شبانه سریال های ماه مبارک رمضان که استقبال بینندگان را نیز به دنبال داشت موجب اعتراض تعدادی از مجامع و گروه ها نسبت به مسائل مطرح شده در این سریال ها گشته که در زیر اختصارا نام گروه های معترض و موارد اعتراض به استحضار می رسد:

    1.        پیرمردان بازنشسته نیمکت نشین پارک ساعی( به دلیل مخدوش شدن چهره پیرمردان در سریال میوه ممنوعه) 

    2.       گروهی از تازه به دوران رسیده ها ( در پی هتک حرمت این گروه در سریال یک وجب خاک)

    3.       جمعیت گاوصندوق فروشان حومه تهران ( به دلیل بدون دردسر باز شدن گاوصندوق در سریال اغما)

    4.       اتحادیه زد و بند کنندگان ( به دلیل منفی نشان داده شدن چهره این گروه در سریال میوه ممنوعه)

    5.       شرکت هتل سازان کلوک اصفهان ( به علت رشوه گیرنشان دادن کارگران سازنده این هتل در سریال یک وجب خاک)  

    6.       جمعی از معتادین قرص های اکستازی ( به دلیل سوء استفاده از یک معتاد قرص اکس توسط شیطان در سریال اغما)

    7.       گروهی از ورشکستگان اقتصادی و دختران آنها ( به دلیل مسائلی که در سریال میوه ممنوعه پیش آمد)

    8.       گروهی از گاوهای گاوداری ساوه (به دلیل استفاده ابزاری از آنها در جهت کلاه برداری از آقای افشاری در سریال یک وجب خاک)

    9.       شرکت ارتباطات سیار ( به دلیل تبلیغ نامحدود شبکه مخابراتی الیاس سل در سریال اغما)

    10.   جمعیت خلافکاران آزادی مشروط (این گروه توضیحی در مورد اعتراضشان ندادند)

    11.   اتحادیه صنفی تکثیرکنندگان غیرقانونی سی دی و قاچاقچیان فیلم (به دلیل بی جهت مهندس نشان دادن این گروه در سریال یک وجب خاک)

    12.   جامعه خبرچینان مقیم پایتخت  ( به علت ورود غیر اصولی یک متخصص بیهوشی به حرفه خبرچینی در سریال اغما)

    13.   جامعه حسابداران جوان ( به جهت چلمن نشان داده شدن یک حسابدار جوان در سریال میوه ممنوعه)

    14.   اتحادیه پشت کنکوریها ( این گروه به دلیل این که از زمین و زمان خسته اند به هر چیزی اعتراض  می کنند بی خیال شوید)

    15.   گروهی از افاغنه طرفدار جواد رضویان ( به علت تمسخر لهجه جواد رضویان در سریال شکرانه)!!

    ضعیفه!

                                                                                                                                                                                                            




  • خاک انداز ( چهارشنبه 86/7/11 :: ساعت 4:12 عصر)

     

     

     

     

     

      در این واپسین لحظه های غریب، دلم از هوای تو دم می زند

                                                 برای دمی با تو بودن دلم، به اجبار حرف از غزل می زند

    در این لحظه هایی که در هر نفس، سرود خداحافظی خوانده ای

                                                     دل من برای وصال تو باز، نت عشق را یک نفس می زند

    پس از آن همه آشنایی کنون، نگاهم به پیش تو بیگانه است

                                                    وگرنه چرا این نگاهت هنوز،در عشق رارنگ شب می زند؟

    میان هجوم ورق های من، مرور خط شعر تو خوش تر است

                                            "ولی دردلم حس پیچیده ایست،که انگارچشمت کلک می زند"

    من از قافیه، وزن، آهنگ، شعر، به جز عشق چیزی نفهمیده ام

                                                     که در متن اشعار بی وزن من، غروب نگاهت قدم می زند

    تو را ای غریبه و ای آشنا، دوباره سه باره ورق می زنم

                                                     که زنجیر این فاصله بین ما، درون دلم زنگ غم می زند

                                                                         

                                                                                                     شاعر!!!: دماغو




  • خاک انداز ( شنبه 86/7/7 :: ساعت 11:27 عصر)

    باورت می شود که سکوت سرچشمه همه صداها باشد؟ که همه، از دل هیچ بیرون بیاید؟ که سرگردانی ریشه همه راه هاست؟ که مادر غم و شادی یکی ست؟

    من این ها را خوانده ام. اما می خواهم باورشان را تمرین کنم. می گویند برای این کار ذهن را رها کن و با دلت باور کن. اما من درباره با دل باور کردن فقط خوانده ام و برای فهم دل فقط توانسته ام فکر کنم!

    من حیرانم و خیال می کنم آسمان مرا می فهمد و ستاره مرا در خود باز می تاباند، شاید چشم تو را خیره کند تا مرا ببینی و بدانی که کسی هست که شاید مثل تو سرگشته است و به دنبال دلش می گردد تا اصلا فکر نکند نه به سکوت و نه به صدا، نه به سرگردانی و نه به راه. و تنها ببیند، ببیند و بگذرد...

     




  • خاک انداز ( دوشنبه 86/7/2 :: ساعت 1:4 صبح)

     

     

     

     

     

     

     1. کانال تلویزیون رو عوض می کنم... انگار دوباره برنامه هاشون ته کشیده. برای پرکردن وقت هم که شده دوباره دارن رزمنده ها رو نشون می دن. بابا این جنگ تموم شد، به فکر الان باشیم، این صحنه ها رو نشون دادن، درد کی رو دوا کرده تا حالا؟

     2. تقویمو که باز می کنم، چشمم می افته به دو سه تا کلمه: «آغاز هفته دفاع مقدس» ...این کلمات آدمو یاد آدمای بزرگ می اندازه. آدمای که از خودشون گذشتن، خیلی این جمله رو شنیدیم که: «اونا رفتن تا ما باشیم» خداییش اگر اینطوری هم بوده، خب خوش به سعادتشون. اونایی که رفتن عاقبت به خیر شدن. اونایی هم که موندن، ازشون تقدیر شده و  هر سال تجلیل شدن... نشنیدین از این همه سهمیه و امکانات و ...

     3. مامان همیشه می گه: «باباتون خیلی دوست داشت شما دو تا بچه های درسخونی بشین». بابا می گفته:« این دوتا گل باید درس بخونن تا توی میدون علم بجنگن، ما با تفنگ می جنگیم اینا با دانش و علم...» این حرف همیشه توی گوشم بود، کوچیک تر که بودم کارنامه هامو برای بابا پست می کردم، به نشونی آسمون... به این امید که بابا ببینه و خوشحال بشه. ای کاش بابا الان بود و می دید دارم از رشته خودش فارغ التحصیل می شم.

     4. از دیروز که با چند تا از بچه ها رفته بودیم بیرون تا حالا دلم خیلی گرفته بابا!  بابا جون احساس می کنم مردم خیلی بی رحم شدن، بی رحم و فراموشکار، البته بابا من اصلا از شما چیزی به دوستام نگفتم ها، در جواب حرفای دیروزشونم فقط بغض کرده بودم و هیچی نمی گفتم، دلم گرفته بابا، دلم گرفته... چی شد بابا؟ بذار الان اکسیژنتو میارم، بیا بابا.... نفس بکش بابا، نفس بکش، نفس بکش که نفس خیلیا به نفست بنده....




    <   <<   6   7   8   9   10   >>   >

    همه چیزهایی که تا حالا توی خاک انداز نوشتیم
    امان از این راهزن!
    امید
    بدون شرح...
    چند فحش آبدار
    ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ای...
    قانون شکن
    بهاریه
    [عناوین آرشیوشده]