سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاک انداز
  • خاک انداز ( شنبه 86/11/6 :: ساعت 7:57 عصر)

     

    همونطور که مستحضرید چند وقتی است یک سریال جنجالی جدید از صدا و سیما پخش می شود به اسم «ساعت شنی» که دیدن این سریال به زیر شانزده ساله ها توصیه نمی شود.

    چیزی که می خواهم برایتان تعریف کنم خاطره یک شب سرد زمستانی است:

    یک شب جمعمون جمع بود و همگی مشتاق دیدن قسمت جدید این سریال بودیم .ولی در جمعمون یک داداش کوچیک وجود داشت که از بد روزگار هنوز با شونزده سال خیلی فاصله داشت و باز هم از بد روزگار بر خلاف شب های گذشته که ساعت نه و چهل و پنج دقیقه از خستگی شلنگ تخته انداختن بیهوش می شد، آن شب سرحال کنار ما نشسته بود.

    همه داشتیم فکر می کردیم که چه کنیم و چه کار کنیم که امشب هم بتوانیم این سریال را ببینیم که بنده نظریه کارشناسیمو ارائه دادم و گفتم: چیه مگه؟ این جوری می کنین از فردا حساس می شه که چی بود و چی نبود. بی خیال بابا...

    در اینجا لازم می دانم توضیح دهم که بنده قصد بدی نداشتم. واقعیت قضیه این بود که ما هر وقت این جمله «دیدن این فیلم برای زیر شانزده ساله ها توصیه نمی شود» را دیده بودیم ، بعدش شاهد یک فیلم خشن یا ترسناک بودیم، این دفعه هم با همون پندار سابق، و با توجه به این که چند قسمت اول یک دختر کوچولو(که به نظرمون خیلی شبیه دختربچه فیلم رینگ می اومد) در سریال حضور داشت، به خودمون گفتیم، خب داداش کوچیکه ما که به این لوس بازیا عادت نداره و دست بازیهای خشن و فیلم های ترسناک بدتر از ring و grudge و saw رو از پشت بسته، دیگه از این سریال نخواهد ترسید.

    خلاصه این که همه نشستیم به دیدن سریال:

    شنبه شب، ساعت 10، تلویزیون روشن، سریال ساعت شنی در حال پخش:

    .

    .

    .

    بابای ماهرخ: چیه یعنی می خوای بگی ماهرخ حامله نیست؟ ای حامد بی عرضه!

    حامد: نه، باید یه نکته بگم و اون اینه که بچه ما در رحم یه زن دیگه ایه.

    .

    .

    .

    بابای مهشید: مهشید که هفت ماهه از شوهرش جدا شده پس این حرومزاده! کدوم نامردیه تو شکمش؟

    .

    .

    .

    امیر علی به مهتاب: آره تو برو توی همون خونه تیمی همون کثافت کاریا رو بکن!

    .

    .

    .

    .

    **********

    ما:( در فکرمون: اِ.. چی فکر می کردیم چی شد؟ ما گفتیم الان این دختر بچه هه قیافه اش عوض می شه واز توی چاه و در نهایت از توی تلویزیون میاد بیرون و ...)

    پدر: (در حال سیخونک زدن به ما) : خاموشش کن، (و در حالی که لبخندی مصنوعی می زد) بیاین با هم حرف های خوب خوب بزنیم.

    ما: چشم، ولی من فکر می کردم ترسناک تر از این حرفا باشه ها، مگه نگفتن زیر شونزده ساله ها نبینن، الکی بود همه اش؟

    داداش کوچیکه: نه بابا، اینا می خوان قبح این مسائل برای زیر شونزده ساله ها نریزه.

    داداش بزرگه: چیه این مسائل نریزه؟

    داداش کوچیکه: قبحش، مثلا این که خوب نیست یه بچه دبستانی در مورد رحم اجاره ای و دخترای فراری و زنایی که سوار ماشینای مردای غریبه می شن و ... چیز زیادی بدونه. چشم و گوشش باز می شه.

    مادر: مامان جون از کجا می دونی اینا رو؟ تو که دفعه اوله این سریال رو می بینی و از این قسمت هم ده دقیقه اشو دیدی؟

    داداش کوچیکه: کجای کاری مامان، همه دارن اینا رو می گن. از بچه های مدرسه گرفته تا راننده سرویس. الان کم مونده ما به جای حسنک کجایی، مهشید کجایی بهمون درس بدن تو مدرسه.

    (خنده داداش کوچیکه، سکوت جمع)

    ما: اوهوم... ( و فکر درباره این که بالاخره کی اون دختر کوچولوئه به همه بازیگرای سریال زنگ می زنه و بعد از شش روز می کشدشون.)

     

    پ.ن1: دیدن فیلم حلقه(رینگ) برای فهمیدن برخی قسمت های این پست توصیه می شود.

    پ.ن2: نویسنده صرفا به شرح یک خاطره خانوادگی پرداخته و نه نفیا و نه اثباتا در مورد سریال ساعت شنی اظهار نظر نکرده است.

     

     





    همه چیزهایی که تا حالا توی خاک انداز نوشتیم
    امان از این راهزن!
    امید
    بدون شرح...
    چند فحش آبدار
    ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ای...
    قانون شکن
    بهاریه
    [عناوین آرشیوشده]