![]() |
![]() |
|
خاک انداز ( جمعه 87/2/6 :: ساعت 4:25 عصر)
این بالا، نزدیک سقف ایستاده ام. نمی دانم چطور ولی از پشت دیوار صاحبخانه ام را می بینم که از پله های رنگ و رو رفته خانه می آید بالا. سر ماه است و مهلت سه ماهه ام برای تخلیه خانه تمام شده. باید خانه را خالی کنم. خوشحالم. باید به او بگویم که بعد از این همه سال صاحب خانه شده ام. صاحب یک خانه نقلی، برای همیشه.
پ.ن: از دوستانی که قبلا صاحبخانه شدنمان را تبریک گفتند یا الان قصد این کار را دارند تقاضا می شود یک بار دیگر داستانک را مطالعه کنند. اگر متوجه منظور اصلی داستان نشدند قول می دهم مینی مال نویسی را برای همیشه بگذارم کنار |
![]() |
![]() |
|
خاک انداز ( جمعه 87/1/23 :: ساعت 8:15 عصر)
... |
![]() |
![]() |
|
خاک انداز ( پنج شنبه 87/1/15 :: ساعت 12:2 صبح)
نازنین، نازنینم! بیدار شو مامان. دیگه صبح شده. بابا و داداشی خیلی وقته که رفتن ها. نمی خوای پاشی؟ من بهشون گفتم که تو می خوای امروز یه ساعت بیشتر بخوابی. ولی دیگه کم کم داره ظهر می شه. نمی خوای پاشی؟ امروز نمی خواد بری کلاس. بیرون داره برف میاد. می ترسم یه جا خدای ناکرده پات لیز بخوره بیفتی. یادت میاد که؟ چند سال پیش لیز خوردی و یک ماه نرفتی مدرسه. جفت پاهات شکسته بود. هر روز خودم می رفتم مدرسه و تکلیفاتو می گرفتم. با هم درس می خوندیم. با همه سختیش یه چیزش خوب بودها... می تونستیم بیشتر پیش هم باشیم. |
![]() |
![]() |
|
خاک انداز ( دوشنبه 86/12/27 :: ساعت 11:11 عصر)
می آید. صدای قدم هایی که پا می گزارد بر سرمای سفید برف، گرم. بعد نفس های یخ زده به شماره می افتند و بخار می شوند و بر شیشه ی ساعت می نشینند و شیطنت ثانیه های تازه نفس، اشکشان را در می آورد. قطره می شوند و پایین می افتند تا او بالا بیاید، اوج بگیرد.
«تقدیم به همه برادرهای دنیا و بهترینشان...» |
![]() |
![]() |
|
خاک انداز ( شنبه 86/12/18 :: ساعت 8:54 عصر)
محض اطلاع دوستان علاقه مند مجله الکترونیکی پرانتزباز بخونین ضرر نمی کنین. پارتی بازی: قسمت ادبی و داستانشو حتما بخونین |
![]() |
![]() |
|
خاک انداز ( شنبه 86/12/4 :: ساعت 11:21 عصر)
دو سال پیش
2اردیبهشت 85 با گزینش 100 نفر از زنان شرکت کننده در آزمون آتشنشانی، آموزش این گروه آغاز شد که تا دو ماه دیگر آموزش زنان آتشنشان به پایان میرسد. به گزارش مهر، پرویز روزمیانفر با بیان این مطلب گفت: پس از پایان آموزش علمی زنان آتشنشان، آنها با گذراندن یک دوره سه ماهه آموزش علمی و کاربردی، به نیروهای آتشنشان میپیوندند. وی افزود: زنان آتشنشان از نیمه دوم امسال کار خود را در آتشنشانی آغاز میکنند و در ایستگاههای گوناگون آتشنشانی به کار گرفتهمیشوند که بسته به نیاز از آنان در عملیات خاموش کردن آتش و امداد و نجات بهره گرفته میشود. *** یک سال پیش
(خیس شده ام و سردم است. پس قبول می کنم.)
.. .. (میدان تجریش)
*** 7ماه و نه روز پیش رینگ رینگ(صدای زنگ تلفن) بله؟ سلام. من از یک شرکت تولید کننده کپسول های آتشنشانی با شما تماس می گیرم. می خواستم امکانات کپسول های آتشنشانی مونو خدمتون عرض کنم.....(5 دقیقه و 46 ثانیه صحبت درباره ویژگی های کپسول ها شون)... خب حالا شما از این کپسول ها می خواین؟ نخیر خانوم ممنون. نه. الان تصمیم نگیرید. من توی این هفته دو دفعه دیگه با شما تماس می گیرم. امیدوارم نظرتون عوض بشه. *** 6 خرداد 86 روزنامه سرمایه خانم رجبی تنها زن رانندهء کامیون در ایران است که تمام خطرات این شغل را به جان خریده تا تنها انحصار مردانهء رانندگی ترانزیت در ایران را بشکند. او هفت سال است که در جادههای داخلی و خارجی به حمل بار مشغول است. *** 3ماه پیش (آژانس املاک)
*** (امروز)
(و من که مطمئن بودم کوکب خانوم توی کتاب فارسی کلاس چهارم نیست، فهمیدم که کوکب خانوم دیگه زن با سلیقه ای نیست.) پ.ن1: مخالفان مطالب بالا، خواهشا فحش و فضیحت ندن. ما خودمون نویسنده کوردل مطالب بالا رو گرفتیم و به سزای اعمالش رسوندیم. پ.ن2: موافقان مطالب بالا اگر خواستن ،دلایل موافقتشونو بنویسن، بدون این که نظرات ضاله شونو عمومی کنیم، شب جمعه می ریم سرخاک اون مرحوم بهش می رسونیم. پ.ن3: بدین وسیله مراتب عذر خواهی خود را از کلیه بانوان و مدافعان حقوق ایشان، همچنین گروه بانوان ذلیلان(همون زن ذلیلای خودمون) اعلام می داریم. پ.ن4:اصلا چه معنی داره تو این دوره و زمونه ی برابری حقوق زن و مرد کسی بیاد از این حرفا بزنه؟...والا. |
![]() |
![]() |
|
خاک انداز ( یکشنبه 86/11/28 :: ساعت 10:3 عصر)
تا اطلاع ثانوی: خودم را حلق آویز سکوت می کنم و کلام را به ارث می گذارم ... برای آرامش روحم شعری بخوانید. |
![]() |
![]() |
|
خاک انداز ( شنبه 86/11/6 :: ساعت 7:57 عصر)
همونطور که مستحضرید چند وقتی است یک سریال جنجالی جدید از صدا و سیما پخش می شود به اسم «ساعت شنی» که دیدن این سریال به زیر شانزده ساله ها توصیه نمی شود. چیزی که می خواهم برایتان تعریف کنم خاطره یک شب سرد زمستانی است: یک شب جمعمون جمع بود و همگی مشتاق دیدن قسمت جدید این سریال بودیم .ولی در جمعمون یک داداش کوچیک وجود داشت که از بد روزگار هنوز با شونزده سال خیلی فاصله داشت و باز هم از بد روزگار بر خلاف شب های گذشته که ساعت نه و چهل و پنج دقیقه از خستگی شلنگ تخته انداختن بیهوش می شد، آن شب سرحال کنار ما نشسته بود. همه داشتیم فکر می کردیم که چه کنیم و چه کار کنیم که امشب هم بتوانیم این سریال را ببینیم که بنده نظریه کارشناسیمو ارائه دادم و گفتم: چیه مگه؟ این جوری می کنین از فردا حساس می شه که چی بود و چی نبود. بی خیال بابا... در اینجا لازم می دانم توضیح دهم که بنده قصد بدی نداشتم. واقعیت قضیه این بود که ما هر وقت این جمله «دیدن این فیلم برای زیر شانزده ساله ها توصیه نمی شود» را دیده بودیم ، بعدش شاهد یک فیلم خشن یا ترسناک بودیم، این دفعه هم با همون پندار سابق، و با توجه به این که چند قسمت اول یک دختر کوچولو(که به نظرمون خیلی شبیه دختربچه فیلم رینگ می اومد) در سریال حضور داشت، به خودمون گفتیم، خب داداش کوچیکه ما که به این لوس بازیا عادت نداره و دست بازیهای خشن و فیلم های ترسناک بدتر از ring و grudge و saw رو از پشت بسته، دیگه از این سریال نخواهد ترسید. خلاصه این که همه نشستیم به دیدن سریال: شنبه شب، ساعت 10، تلویزیون روشن، سریال ساعت شنی در حال پخش: . . . بابای ماهرخ: چیه یعنی می خوای بگی ماهرخ حامله نیست؟ ای حامد بی عرضه! حامد: نه، باید یه نکته بگم و اون اینه که بچه ما در رحم یه زن دیگه ایه. . . . بابای مهشید: مهشید که هفت ماهه از شوهرش جدا شده پس این حرومزاده! کدوم نامردیه تو شکمش؟ . . .
امیر علی به مهتاب: آره تو برو توی همون خونه تیمی همون کثافت کاریا رو بکن! . . . . ********** ما:( در فکرمون: اِ.. چی فکر می کردیم چی شد؟ ما گفتیم الان این دختر بچه هه قیافه اش عوض می شه واز توی چاه و در نهایت از توی تلویزیون میاد بیرون و ...) پدر: (در حال سیخونک زدن به ما) : خاموشش کن، (و در حالی که لبخندی مصنوعی می زد) بیاین با هم حرف های خوب خوب بزنیم. ما: چشم، ولی من فکر می کردم ترسناک تر از این حرفا باشه ها، مگه نگفتن زیر شونزده ساله ها نبینن، الکی بود همه اش؟ داداش کوچیکه: نه بابا، اینا می خوان قبح این مسائل برای زیر شونزده ساله ها نریزه. داداش بزرگه: چیه این مسائل نریزه؟ داداش کوچیکه: قبحش، مثلا این که خوب نیست یه بچه دبستانی در مورد رحم اجاره ای و دخترای فراری و زنایی که سوار ماشینای مردای غریبه می شن و ... چیز زیادی بدونه. چشم و گوشش باز می شه. مادر: مامان جون از کجا می دونی اینا رو؟ تو که دفعه اوله این سریال رو می بینی و از این قسمت هم ده دقیقه اشو دیدی؟ داداش کوچیکه: کجای کاری مامان، همه دارن اینا رو می گن. از بچه های مدرسه گرفته تا راننده سرویس. الان کم مونده ما به جای حسنک کجایی، مهشید کجایی بهمون درس بدن تو مدرسه. (خنده داداش کوچیکه، سکوت جمع) ما: اوهوم... ( و فکر درباره این که بالاخره کی اون دختر کوچولوئه به همه بازیگرای سریال زنگ می زنه و بعد از شش روز می کشدشون.)
پ.ن1: دیدن فیلم حلقه(رینگ) برای فهمیدن برخی قسمت های این پست توصیه می شود. پ.ن2: نویسنده صرفا به شرح یک خاطره خانوادگی پرداخته و نه نفیا و نه اثباتا در مورد سریال ساعت شنی اظهار نظر نکرده است.
|
![]() |
![]() |
|
خاک انداز ( چهارشنبه 86/10/19 :: ساعت 10:36 عصر)
« پشت به اقیانوس سید حسن حسینی
|
![]() |
![]() |
|
خاک انداز ( جمعه 86/10/14 :: ساعت 10:57 عصر)
فکر شنبه تلخ دارد جمعه ا طفال را عشرت امروز بی اندیشه فردا خوش است هر چه رفت از دست یاد آن به نیکی می کنند چهره امروز از آیینه فردا خوش است
****** پ.ن1: دو بیت شعر از صائب فقط بهانه ای بود برای به روز شدن، انشاءا... مطالب قشنگ تر بعد از امتحانات. پ. ن2: یکی از نویسنده های این وبلاگ به تازگی عضو تحریریه یه مجله اینترنتی شده، حتما به اون مجله سر بزنین که ضرر نمی کنین. ضمنا نظراتتونو در جهت بهتر شدن مجله شون بگید... خوشحال می شن. آدرس مجله: |
![]() |
همه چیزهایی که تا حالا توی خاک انداز نوشتیم
|
![]() |