![]() |
![]() |
|
خاک انداز ( جمعه 87/7/12 :: ساعت 7:36 عصر)
«یک سوال ساده است: ببخشید! شما آقای میرمعینی نیستید؟ خیلی راحت می روم جلو و از پشت صدایش می زنم. سوالم را می پرسم و جواب می گیرم. این که دیگر این همه دستپاچگی ندارد.» در صف نانوایی، مردی میانسال، با قدی متوسط، موهای جو گندمی، چهار شانه و عینکی نظرش را جلب کرده بود. مرد عینکی نفر هشتم صف و او یازدهم بود. تا چند دقیقه فکر می کرد او را کجا دیده، تا این که یادش آمد او آقای میرمعینی دبیر فیزیک سال اول دبیرستانش است و یا حداقل خیلی شبیه به اوست. «ولی آقای میرمعینی عینک نداشت، نمی دانم شاید هم داشت. اصلا این که دلیل نمی شود. من هم ممکن است سال دیگر عینکی شوم.» کمی از صف خارج شد و به نیم رخ مرد عینکی زل زد. «ای کاش دهانش را باز می کرد تا دندانهایش را ببینم. خوب یادم هست که یکی از دندان های پایینش سیاه شده بود. اما این هم دلیل نمی شود چون پریروز خودم هم یکی از دندان های پوسیده ام را کشیدم و شاید او هم...». «ولی دماغش را خوب به یاد دارم. نه! این آقای میرمعینی نیست. دماغ آقای میرمعینی این شکستگی را نداشت. ولی خب! توی این پنج شیش سال ممکن است هزار اتفاق افتاده باشد. نه! این هم دلیل نمی شود». به خودش که آمد صف، پنج نفر جلو رفته بود. «کاری ندارد که، می روم جلو و سوال می کنم. آسمان به زمین می آید؟» از صف خارج شد و به جلو حرکت کرد. زن و مردی که نوبتشان جلوتر از او بود اعتراض کردند. مرد عینکی برگشت. لحظه ای نگاهشان به هم گره خورد. مرد عینکی بدون توجه نگاهی به انتهای صف کرد و سرش را پایین انداخت. «دیگر مطمئن شدم، نگاهش خوب یادم مانده. همیشه همینطوری نگاه می کرد. می روم جلو و سلام می کنم. اصلا هم لازم نیست بپرسم شما آقای میرمعینی هستید یا نه؟ مطمئنم. اما نه! اگر دوباره اشتباه کرده باشم چه؟ آن موقعی که یک مرد چاق را از پشت با حسن اشتباه گرفتم و برای ترساندنش دم گوشش پخ کردم خیلی بد شد. یا آن وقت که از دور مادر را دیدم و خواستم شیرین کاری کنم، رفتم زنبیل را از دستش کشیدم و دویدم به طرف خانه. بعد فهمیدم مادر نبود و الهه دختر کریم آقا بقال بوده، مجبور شدم کلی توضیح بدهم تا همه باور کنند فقط اشتباه شده بوده». «اصلا چه اهمیتی دارد؟ آقای میر معینی هست یا نیست. به من چه؟ ولی اگر خودش باشد شاید بتوانم از او در درس هایم کمک بگیرم. شاید هم آشنایی داشته باشد که بتواند کتابهای تست بهم بدهد. اما نه! اگر بفهمد دوسال پشت کنکور مانده ام و این سومین باری است که می خواهم امتحان بدهم بد می شود. چرا بد بشود؟ اصلا می گویم از رتبه ام راضی نبودم و انتخاب رشته نکردم یا یک همچین چیزی. ولی مطمئنم باور نمی کند. ناسلامتی خودش معلم است. صدتا مثل من را دیده. دهن باز کنم می فهمد چه کاره ام. خب بفمد. مگه دزیدی کردم که خجالت...» «چند تا پسر جون؟» با صدای شاطر به خود آمد. سرش را بلند کرد. نوبتش رسیده بود. به اطراف نگاه کرد. خبری از آقای میرمعینی نبود... |
![]() |
![]() |
|
خاک انداز ( سه شنبه 87/6/12 :: ساعت 4:14 عصر)
گفتم: خستهام پ.ن1:اینو یکی برام میل زده بود. فک کردم بد نیست بذارمش اینجا. پ.ن2:ماه مبارک رمضان شروع شده. یادتون نمی ره که ما رو هم دعا کنین؟؟!! |
![]() |
![]() |
|
خاک انداز ( جمعه 87/5/25 :: ساعت 7:51 عصر)
دوباره سلام. یه چند وقتی بود که پیدامون نبود.آخه دوتامون مشهد بودیم، یکی مون مکه.جاتون تو هردو جا خیلی خالی بود.حالام که برگشتیم چند تا مناسبت داریم: اولا تولد امام زمان مبارک... دوما تولد ما مبارک...
آره دیگه خاک انداز یه سال شد. اینجور وقتا می گن می بینی عمر چقد زود می گذره؟!! ما هم یک ساله شدیم و کم کم داریم به حرف زدن میفتیم. دیگه چی؟؟!! باید از چند تا دوست قدیمی هم یاد کنیم. اولین هایی که به خاطر این وبلاگ باهاشون آشنا شدیم: گل سرخ، گل یاس، پوتین خاکی، خودنوشت، پشت خطی، لب گزه و ...از همشون به خاطر همه چیز متشکریم. برای ما که سرتاسرش خاطره س. مخصوصا روزهای راه اندازی وبلاگ و تا صبح بیدار موندن و... و کلام آخر: ای مثل چشم های خدا آبی! ای روز آمدن! ای مثل روز، آمدنت روشن! این روزها که می گذرد، هر روز در انتظار آمدنت هستم! اما با من بگو که آیا، من نیز در روزگار آمدنت هستم؟ قیصر امین پور |
![]() |
![]() |
|
خاک انداز ( دوشنبه 87/4/24 :: ساعت 11:25 صبح)
1. دختری در دربار آشپزی می کند، مادرش را در کودکی توسط عوامل مزدور و دژخیم از دست داده و طبق وصیت مادر به دربار آمده تا انتقام بگیرد. آشپز ماهری می شود و ماجراهایی برایش اتفاق می افتد. پاپوش برایش می دوزند، تبعید می شود، زندانی می شود، در گونی اش می کنند، پزشکی یاد می گیرد و در پی این اتفاقات، کینه را از دل بیرون می کند و دیگر به فکر انتقام نیست. پس از هزار و پانصد قسمت سر از غار در می آورد و سزارین را کشف می کند و خیلی اتفاقی دوباره به دربار برمی گردد و جواهری در قصر می شود و در برابر چشمان اشکبار آقایان ایرانی سریال تمام می شود...
3. پسری مترجم است. با پدرش تصمیم به تجارت می گیرند. پدرش در کش و قوس یک ماجرایی اعدام می شود. کینه در دل پسر ریشه می دواند. پسر سختی های فراوان می کشد، کتک می خورد، برده می شود، زندانی اش می کنند، ولی فرار می کند و به خاطر لیاقتش تاجر می شود! پس از صحبت کردن با پیری به این نتیجه می رسد که کینه را از دل بیرون کند و به فکر انتقام نباشد. این پسر احتمالا پس از هزار و پانصد قسمت به یکی از قدرتمندترین تجار پوسان تبدیل خواهد شد... طی دو سال اخیر برای ما ایرانیان، معلوم شد که سریال سازان کره ای بسیار خلاق هستند. این همه ایده به همراه این همه پرداخت جدید و صحنه پردازی بدیع و زیبا واقعا تحسین برانگیز است. نکته قابل توجه دیگر، نگاه ویژه صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران به این گونه سریال های ارزشی است. واقعا ارزشی تر از این موضوع ها در کجای دنیا به چشم می خورد؟ هر کدام از سریال های مذکور ارزش های خاص خودشان را بدون تقلید و تکرار برای مخاطب نهادینه می کنند. توصیه ما این است که اگر موفق به برداشت درستی از ارزشهای سریال جواهری در قصر نشدید، و حوصله دیدن هزار و پانصد قسمت سریال امپراطور دریا را ندارید، لطفا سریال جذاب و جدید تاجر پوسان را از دست ندهید. چون اگر در نظرسنجی های صداو سیما آمار تاثیرپذیری از این سریال ارزشی پایین باشد، مجبور می شوند بقیه سریال های ارزشی کره ای (با همین موضوعات جذاب و البته ناب و جدید) را خریداری کرده و برایمان به نمایش درآورند. پ.ن: قابل توجه آقایانی که هنوز از تمام شدن سریال جواهری در قصر گرفته و ناراحت هستند و موفق به تهیه سی دی های زبان اصلی این سریال هم نشده اند: هم اکنون کارتون یانگوم از صداوسیما در حال پخش است که دیدن آن را برای تسلای دل داغدیده تان توصیه می کنیم. |
![]() |
![]() |
|
خاک انداز ( پنج شنبه 87/4/6 :: ساعت 11:12 صبح)
گفت: «کار پیدا کردم. می خواهم بروم سرکار» گفتم: «بگذار بچه کمی بزرگتر شود، بعد»! گفت: «نمی توانم. پس من چه؟ آن قدر در خانه بمانم تا بپوسم»؟ گفتم:« آخر الان بچه مان خیلی کوچک ...» گفت:«داری بهانه می آوری. نمی توانی پیشرفت اجتماعی مرا ببینی. چه شده؟ تو که همیشه ادعا داری مدافع حقوق زنان هستی»؟ مدتی است رفته سرکار.صبح تا ظهر در پارکینگ یکی از فروشگاه های زنجیره ای، قبض پارکینگ به ماشین ها می دهد! و هر چه درمی آورد خرج هزینه های مهدکودک می شود. |
![]() |
![]() |
|
خاک انداز ( دوشنبه 87/4/3 :: ساعت 9:37 عصر)
میلاد صدیقه کبری، فاطمه الزهرا (س) و روز مادر مبارک. |
![]() |
![]() |
|
خاک انداز ( شنبه 87/3/11 :: ساعت 10:25 عصر)
تقدیم به همه مادران
سخت است، تحمل لحظاتی که تکلیفت را با آنها نمی دانی. نمی دانی دلت می خواهد زود بیایند و بروند تا از سنگینی شان راحت شوی یا این که بمانند و کش بیایند و هیچ وقت نروند. ای آبیدر! این جا روبرویت نشسته ام. نگاهت می کنم و این لحظات سخت را در کنار تو، با تو قسمت می کنم. صدا می آید. می شنوم. صدای نسیم است؟ نه، صدای آخرین نفس هاست. فکر می کنم مادر سخاوتمندانه آخرین نفس ها را بدست نسیم سپرده تا برایم بیاورند. این صدا را به خاطر می سپارم. تو نیز... |
![]() |
![]() |
|
خاک انداز ( جمعه 87/3/3 :: ساعت 8:36 عصر)
بچه که بودم فکر می کردم پدرم قوی ترین مرد دنیاست، مادرم مهربان ترین و پدربزرگ... پدربزرگ را نمی توانستم هیچ گاه در قالب کلمات بگنجانم. حس غریبی بود. وقتی نگاهم به چشمانش می افتاد حس احترام آمیخته به ترس به من دست می داد. از دید کودکانه ی من، تا دنیا بود پدربزرگ هم بود و تا پدربزرگ بود ما هم بودیم. با مرگ پدربزرگ تمام نظریاتم زیر سوال رفت. اتفاق مجهولی بود. با دانسته هایم جور در نمی آمد. پدر را به باد سوال گرفتم و او در جواب یک مثال کوتاه زد: زندگی مانند نوشته ای داخل پرانتز است. با تولد باز می شود و با مرگ بسته. آن چه مهم است چیزی است که داخل پرانتز می نویسی. حواست باشد نمی دانی به اندازه ی چند جمله وقت داری. شاید ناغافل پرانتز را ببندند... |
![]() |
![]() |
|
خاک انداز ( جمعه 87/2/27 :: ساعت 5:9 عصر)
تو مثل بچه های باهوش همه چیز را خراب می کنی، می شکنی. _ دلم را، دوستیمان را می گویم _ من مثل بچه های خنگ فکر می کنم همه چیز را می شود با چسب دوقلو... |
![]() |
![]() |
|
خاک انداز ( دوشنبه 87/2/16 :: ساعت 10:33 عصر)
سر را بالا آورد و به تابلو نگاه کرد. از وقتی که چشمانش آب مروارید آورده بود، خیلی خوب نمی دید. به سختی خواند: دکتر فرامرز ارجمند متخصص بیماریهای چشم نگاهی به پله ها کرد و به راه افتاد. در نیمه باز مطب را هل داد و داخل شد. دستان لرزانش دفترچه بیمه را از جیب کت بیرون آوردند. _ پدر جان این جا طرف قرارداد با بیمه نیست. ویزیت هم ده هزار تومان... دفترچه را از روی میز برداشت. به طرف در برگشت و رفت. رفت تا چشم بر این دنیا ببندد...بر این دنیا و همه چیز آن. |
![]() |
همه چیزهایی که تا حالا توی خاک انداز نوشتیم
|
![]() |