سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاک انداز
  • خاک انداز ( شنبه 87/3/11 :: ساعت 10:25 عصر)

     تقدیم به همه مادران

     

     

     

     

    سخت است، تحمل لحظاتی که تکلیفت را با آنها نمی دانی. نمی دانی دلت می خواهد زود بیایند و بروند تا از سنگینی شان راحت شوی یا این که بمانند و کش بیایند و هیچ وقت نروند.

    ای آبیدر! این جا روبرویت نشسته ام. نگاهت می کنم و این لحظات سخت را در کنار تو، با تو قسمت می کنم.

    صدا می آید. می شنوم. صدای نسیم است؟ نه، صدای آخرین نفس هاست. فکر می کنم مادر سخاوتمندانه آخرین نفس ها را بدست نسیم سپرده تا برایم بیاورند. این صدا را به خاطر می سپارم. تو نیز...

      

    کوچک بودم. اما نه آن قدر که ندانم برداشتن نان نخودچی های روی رف، بدون اجازه مادر کار بدی است. رنگ و بوی شیرینی همه چیز را از یادم می برد. با برادر کوچکم متکا زیر پا می گذاشتیم و می رفتیم بالا. نان نخودچی را برمی داشتیم و جای خالیش را ماهرانه ترمیم می کردیم. لذت خاصی داشت. نمی دانم چرا هیچ وقت به مادر نمی گفتیم خودش برایمان بیاورد. شاید به خاطر هیجانی که داشت. مادر همیشه می فهمید و هیچ نمی گفت. ای کاش به خاطر این کار ما ناراحت نشده باشد. ای کاش آن وقت که می خواست ظرف شیرینی را جلوی مهمان تعارف کند و دید فقط دو شیرینی سالم و سه تا خرد شده در ظرف باقی مانده، به خاطر این که چیز دیگری برای پذیرایی نداشتیم، جلوی آن مهمان خجالت نکشیده باشد. ای کاش بعدش ما را می زد. یا حداقل سرمان داد می کشید یا با یک اخم کوچک ما را از خود دور می کرد. ای کاش قهر می کرد تا برویم منتش را بکشیم و ببوسیمش، ای کاش...

                                                           ***

    آبیدر! ده ها بار از کنارت گذشته ام و نگاهت کرده ام. امروز چرا فرق داری؟ احساس می کنم زیباتر شده ای. نمی دانم چرا...

                                                            ***

    سال ها گذشته. اما یادم می آید آن روزهایی که به خاطر کار در عکاسی مرتب مسموم می شدم. از چشمان مادر غصه فوران می کرد. شب هایی که تب داشتم، هر بار چشم باز می کردم بالای سرم بود. ای کاش آن شب ها راحت می خوابید. ای کاش به خاطر من آن همه غصه نمی خورد.

                                                           ***

    آبیدر! آن آبشار زیبا را کجا پنهان کرده بودی؟ چرا با به حال ندیده بودمش؟

                                                             ***

    می دویدم. این که چند دقیقه یا حتی چند ساعت شد، نمی دانم. اما می دانم که می دویدم. چند روزی بود که مادر در بیمارستان بستری بود و من منتظر بودم به زودی سلامتیش را بازیابد.

    وقتی بغض زن عمو را در هنگامی که می گفت: «چرا نمی روی بیشتر مادرت را ببینی؟» دیدم، تنها عکس العملم دویدن بود. مسافتی طولانی را تا بیمارستان دویدم. این دویدن برایم آشنا بود. چهارساله که بودم، مادر درد می کشید. به خاطر به دنیا آوردن پروانه کوچکش درد می کشید. من می دویدم تا کمک بیاورم. کمکی که مادر را از درد نجات دهد.

    اما الان چه؟ برای چه می دویدم؟ مانند کسانی که ساعت حرکت قطارشان نزدیک است و باید بروند تا جا نمانند، می دویدم. قطار زندگیم داشت می رفت و من جا مانده بودم..

                                                          ***

    آبیدر! ای کاش آن لحظاتی که مادر با رنج از من پرسید: «من که عمل کردم، پس چرا خوب نمی شوم، چرا هنوز درد دارم» را فراموش کنم. تو نمی دانی چقدر سخت بود. خیلی سخت. اگر تو بودی چه می کردی؟ من فقط دست هایش را فشردم و چشم از چشمان رنجورش دزدیدم تا مبادا مثل همیشه از پس چشمهایم درونم را بخواند.

                                                         ***

     آبیدر! لحظات سختی است. تمام این سال ها فیلم شده اند و از جلوی چشمانم عبور می کنند. ای کاش مادر را در کودکی اذیت نمی کردم. ای کاش هیچ وقت با ترشرویی جوابش را نمی دادم. ای کاش هیچ وقت از دستوراتش تمرد نمی کردم. ای کاش در کارها بیشتر کمکش می کردم. ای کاش شعرهایی را که در وصفش گفتم برایش می خواندم. ای کاش هر روز ده مرتبه، نه، صد مرتبه می گفتم که دوستش دارم. ای کاش...

     

    شک داشتم. نمی دانستم این دقایق را که هر کدام ردپای عمیقی روی روحم می گذارند، کجا بگذرانم. اگر در کنار بستر و بالای سرش بودم بهتر نبود؟ بهتر نبود آخرین عرق سرد پیشانیش را من پاک کنم؟ بهتر نبود صدای واپسین نفس هایش را بشنوم؟ بهتر نبود آخرین قطره های آب را من در دهانش بچکانم؟ بهتر نبود بمانم تا چهره اش را برای همیشه در ذهنم حک کنم؟

    نه! من روبروی تو نشسته ام. نسیم، آخرین نفس هایش را برایم آورده. صورتم را نوازش می کند. می بویمش و تو را نگاه می کنم. چین و شکنت، چین و چروک دستها و صورتش، آبشار زیبایت، آبشار خرمایی موهایش، بلندیت، بلندی قدش و عظمتت عظمت روحش است. مادر را روی تو حک کردم. می دانم تا دقایقی دیگر مادر، در خانه و خوابیده در بستر نیست. بلکه بر فراز توست و از شباهتش با تو در شگفت. گویی خود را در آیینه بزرگ قدی نگاه می کند.

     ای آبیدر! تا وقتی که من هستم بمان. نه! تا همیشه بمان. بمان تا مردمانی که در کنارت می ایستند و عکس می گیرند، وجود مادر من، زیباترین موجود زمین و بزرگترین فرشته آسمان را در عکس هایشان داشته باشند.

     

    پ.ن: آبیدر نام کوهی است در سنندج.





    همه چیزهایی که تا حالا توی خاک انداز نوشتیم
    امان از این راهزن!
    امید
    بدون شرح...
    چند فحش آبدار
    ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ای...
    قانون شکن
    بهاریه
    [عناوین آرشیوشده]