خاک انداز ( پنج شنبه 88/12/6 :: ساعت 8:41 صبح)
اشک ها پیاپی فرو می ریزند و حتی فرصت بغض کردن را از گلویم می گیرند. زلال اشک ها که جاری می شود، انگار تمام سیاهی های درونم را می شوید و راه خود را به بیرون باز می کند. اختیارم را به قدم هایم سپرده ام تا مرا ببرد به هرکجا که بویی از گمشده ام دارد. اینجا عقل مفهومی ندارد.عشق حکم فرمایی می کند. اینجا بوی خاک می دهد و غربت. نا آشنا نیست. حس می کنی سال هاست که با این خاک پیوند خورده ای. شاید حتی معبود، گل وجودت را از همین خاک برداشته باشد. بار اول نیست که می آیم اما هربار خاک اینجا و خفتگانش حرف تازه تری برایم دارند. حتی صدای نفس هایشان را می شنوی. «لا یحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا، بل احیاء عند ربهم یرزقون..» اینجا مقدس است. حس می کنم ورود به آن آداب دارد. قرآن را روی دست می گیرم. «فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی...» اینجا جبهه است و من از نسلی هستم که سد زمان مرا از جاری شدن باز داشته است.«یا لیتنا کنا معکم» |
خاک انداز ( جمعه 88/11/16 :: ساعت 2:7 صبح)
تا به حال شده از سایت یا وبلاگی، مطلبی را بردارید و در سایت یا وبلاگ خودتان قرار دهید؟ من اگر از مطلبی خوشم بیاید و دلم بخواهد آن را در وبلاگم قرار دهم حتما نام منبعش را هم ذکر خواهم کرد یا حداقل آن قدر وقت می گذارم که چند جمله را پس و پیش یا عوض کنم که مطلب کمی حاصل دسترنج خودم باشد نه کپی پیست صرف!!! دنیای وب کوچک است! شاید این دوست عزیزی که دو مطلب اخیر خاک انداز (مارکز یا مودب پور... و بی لیاقتها) را کپی پیست کرده، هیچ وقت فکر نمی کرد روزی مطلبم را بدون ذکر منبع، در وبلاگش ببینم و از آن بدتر، بیایم و پستی با این مضمون بگذارم!! کلیک کنید، خواهید فهمید!!! چقدر دلم می خواست بدانم بقیه ی مطالب این وبلاگ از کجا کش رفته شده است!!
بعدنوشت: این دوست شجاعمون، با این که معتقده کار اشتباهی انجام نداده، ولی با شجاعت هر چه بیشتر، دو تا مطلب ما را از وبلاگش حذف کرد!! ولی توصیه می کنیم شما حتما به سرود مهرش سر بزنید چون ممکن است مطلب بعدی مال شما باشد!
|
خاک انداز ( شنبه 88/10/5 :: ساعت 2:33 عصر)
سکوتت را دوست دارم. سکوت که می کنی، چشمانت پر از صدا می شوند. عرفان نگاهت، وجودم را تسخیر می کند. سرتاپا نگاه می شوی. شاید هم نگاهت باشد که شیفته ام کرده است. سکوت را بهانه کرده ای تا چشمانت عمق روحم را بکاود. عرق شرم بر پیشانی ام، شبنم می شود. گلبرگ گونه هایم رنگ می گیرند. می دانم دستان دلم خالی است. سال ها آرزویم این بود که راهزن چشمانت، هجوم برد به کاروان دلم؛ حالا اما کوله بارم تهی است؛ ارزشی ندارد که تقدیمت کنمش. کودک سر به هوای چشمانم، پیش نگاهت، سر به زیر می شود. در لبخند را مهربانانه به رویم می گشایی. افق دیدگانم را از خاک به آسمان نیلی می کشانی؛ گویی هنگامه ی طلوع رسیده... |
خاک انداز ( سه شنبه 88/9/17 :: ساعت 10:30 عصر)
چند وقت پیش رفته بودیم یکی از فست فودهای معروف. تنها یک میز خالی آن وسط بود که سریع رفتم و کیفم را گذاشتم و نشستم. در فاصله ی یک متریم دختر و پسر جوانی روبروی هم نشسته بودند. پسر بیست و سه چهار ساله بود. پلیور قرمز پوشیده بود و کلاه چسبان سفید و مشکی اش را از سر در نیاورده بود. کمی از موهایش هم از زیر کلاه بیرون آمده بود. دختر اما بزرگتر بود. شاید هم به خاطر بزک هایش این طور به نظر می آمد. خیلی یادم نیست چه پوشیده بود و چه قد و قواره ای داشت ولی آرایش غلیظ و موهای خوشرنگش خوب یادم مانده. اما چیزی که بین این همه آدم این دو نفر را متمایز می کرد سر و وضعشان نبود. آنچه برایم جالب بود این بود که در ده بیست دقیقه ای که من منتظر آماده شدن غذا نشسته بودم این دو نفر با هم حرف نمی زدند و هر کدام با موبایلهایشان ور می رفتند و پیدا بود که اس ام اس می نویسند و ارسال می کنند. هر از چند گاهی هم لبخند به لبانشان می نشست و گاهی هم سربلند می کردند و به هم لبخند می زدند و دوباره به موبایلهایشان خیره می شدند و انگشتهایشان روی صفحه کلید تند تند حرکت می کرد. غذایشان را که آوردند باز هم این روند قطع نشد. پسر پیتزا سفارش داده بود و دختر همبرگر. هیچ کدام موبایلها را زمین نگذاشتند و همانطور که غذا می خوردند با گوشی شان ور می رفتند. اگر لبخند ها و نگاههای محبت آمیزشان نبود، فکر می کردم با هم غریبه اند و چون جا نبوده، آمده اند نشسته اند روبروی هم. غذایم تقریبا تمام شده بود که با قهقهه ی دختر دوباره به طرفشان برگشتم. این بار دختر به چشمهای پسر نگاه می کرد و بلند بلند می خندید. خنده اش که تمام شد گوشی را به سمت پسر گرفت و گفت: خاک تو سرت پویا! وقتی دیکته ات خوب نیست مگه مجبوری فارسی بنویسی؟ فینگیلیش بنویس خب! تحجر با "ح" جیمیه پروفسور! و دوباره بلند بلند خندید. پ.ن: دوستی دارم که خیلی نمی بینمش. بیشتر با ایمیل و پیامک با هم ارتباط داریم. اکثر اوقات دلم برایش تنگ است. آن شب دلم خواست گوشی خودم و گوشی خودشان را توی سرشان می شکاندم تا یادشان بماند از فرصتهای باهم بودنشان خوب استفاده کنند! |
خاک انداز ( یکشنبه 88/9/1 :: ساعت 10:5 عصر)
به قول دوستی:
پس کجاست پایان آن شب سیاه که می گویند سپید است؟ |
خاک انداز ( پنج شنبه 88/8/21 :: ساعت 10:58 عصر)
ای کاش سرو کله ی یک مرد چاق پیدا شود... |
خاک انداز ( شنبه 88/7/18 :: ساعت 1:46 عصر)
چند روز پیش رفته بودم کتاب امانتی کتابخانه را پس بدهم و کتاب جدیدی امانت بگیرم. مثل همیشه لیست کتابهایم دستم بود و میان قفسه ها پی کتابهایی که می خواستم می گشتم. همان اول چشمم خورد به صدسال تنهایی که پیش از این از روی فایل پی دی اف روی کامپیوتر خوانده بودمش و دلم می خواست یک بار دیگر بخوانمش؛ آن هم از روی کتاب! برش داشتم و به سمت قفسه ی کتابهای ایرانی رفتم و شروع کردم به گشتن دومین کتاب. خانم کتابدار داشت کتابها را مرتب می کرد. وقتی دید ده بیست دقیقه است دارم پی چیزی می گردم نزدیک آمد و گفت: «دنبال کتاب خاصی می گردی؟» به کاغذ توی دستم نگاه کردم و گفتم:«بله» گفت:« رمان ایرانی می خونی؟» گفتم:« اگه از نویسنده اش خوشم بیاد، بله» کتابی را به سمتم دراز کرد و گفت:« بیا اینو بخون» کتاب قطوری بود، تقریبا پانصد –ششصد صفحه ای.تقریبا چیزی از جلدش هم باقی نمانده بود. به زحمت خواندم: «شیرین»؛ اسمش شیرین بود! گفتم:«این مال کیه؟» لحنش تغییر کرد و گفت: «مگه نمی گی رمان ایرانی می خونی؟ چطور نمی دونی شیرین مال مودب پوره؟» گفتم: «آخه من از این کتابا نمی خونم، خیلی دوست ندارم» گفت: «پس چی می خونی؟» و به صدسال تنهایی که توی دستم بود نگاه کرد. قیافه اش در هم رفت و گفت: «دفعه ی بعد که بیای اگه بخوای شیرینو ببری می بینی نیست. الان که هست ببرش، خوددانی.» من دومین نفری بودم که صدسال تنهایی را امانت می گرفتم و پشت کتاب شیرین پر بود از اسم کتابدوستهایی که قدر شیرین م. مودب پور را دانسته بودند و وقتشان را با خواندن شاهکار خسته کننده ی مارکز تلف نکرده بودند.
|
خاک انداز ( چهارشنبه 88/7/8 :: ساعت 8:36 عصر)
زویی گان هر روز خود را صدا می زد: «ارباب»
بعد به خودش پاسخ می داد:«بله، قربان» و بعد اضافه می کرد: «هشیار باش.» دوباره پاسخ می داد: «بله قربان» ادامه می داد: «و پس از آن، فریب دیگران را نخور.» پاسخ می داد: «بله قربان. بله قربان» ... |
خاک انداز ( دوشنبه 88/6/23 :: ساعت 7:38 عصر)
اگر خاطرتان باشد آن موقعها خاک انداز سه تا نویسنده داشت. یکی از ما خاک اندازی ها به خاطر ارادت و توجه ویژه ای که به این وبلاگ داشت ناظر کیفی لقب گرفته بود که همانطور که از اسمش پیداست تنها مسئولیتش نگاه کردن به وبلاگ ولذت بردن از آن بود. متن زیر التفات ناظر کیفیمان به خاک انداز است که پس از چندین و چند ماه منت گذاشته و مطلبی برای پست فرستادند. پیشاپیش از طرف خودم و همه ی شما از ایشان تشکر کرده و مراتب شعف خود را از این قضیه اعلام می دارم...
من آدم بدبختیم. زمین و زمان بسیج شده تا من بدبخت باشم. هیچ نقطه ی مثبتی تو زندگی من وجود نداره. - یکی در میون درسهای دانشگاه رو می افتم. چون استادا بهم نمره نمی دن. - خونه و ماشین ندارم. چون دولت یه کاری نکرده که من جوون خونه و ماشین داشته باشم. - بیکارم. چون آمار بیکاری بالاست و هیچ کس به من پیشنهاد کار نمی ده. - با مادر و پدرم دعوام میشه. چون با من خوب برخورد نمی کنن. - کسی بهم زن نمی ده. چون همه دخترا بدسلیقه ان و از من خوششون نمیاد. - همه دوستام رو از دست دادم. چون وقتی سرشون داد می زنم بهشون برمی خوره. - تو اجتماع جایگاه مناسبی ندارم. چون کسی نیست که استعدادهای منو کشف کنه و بهم بگه. ... این آدم رو بزارن تو قبر معلوم نیست به خدا چی می گه. تا حالا فکر کردی اگر همه می نشستن تا دیگران براشون یه کاری انجام بدن دنیا چه شکلی می شد؟ |
خاک انداز ( سه شنبه 88/6/17 :: ساعت 2:23 عصر)
ای خدای من، به عزت و جلالت قسم که اگر تو از من به گناهانم بازخواست کنی من هم به عفو و بخششت از تو بازخواست خواهم کرد و اگر از من به خواریم بازخواست کنی من به کرم و بزرگواریت بازخواست خواهم کرد و اگر به دوزخم داخل سازی اهل آتش را از محبتم به تو آگاه خوام ساخت... پ.ن: خیلی خیلی التماس دعا! |
همه چیزهایی که تا حالا توی خاک انداز نوشتیم
|
||