خاک انداز ( پنج شنبه 88/8/21 :: ساعت 10:58 عصر)
- دیروز فهمیدیم بابا سرطان دارد. اگر بابا بمیرد مامان با آن مرد چاق ازدواج می کند، مطمئنم!
- دیروز آخرین مرحله ی شیمی درمانی بابا بود. بابا حالش خوب نیست. مرد چاق بابا را می برد دکتر و برمی گرداند.
- دیروز حال بابا بد شد. مامان زنگ زد به مرد چاق. مرد چاق گفت کار دارد نمی تواند بیاید. مامان گریه کرد و خودش بابا را برد بیمارستان.
- دیروز شد شش ماه که بابا سرطان دارد. دکترش می گفت نهایتا شش ماه! ولی بابا هنوز زنده است.
- دیروز مامان یک ماشین بزرگ کنترل دار به من داد و گفت عمو داده! منظورش از عمو مرد چاق است. من درهای ماشین را کندم و دکمه های کنترلش را از جا در آوردم.
- دیروز بابا مرد. وقتی خاکش می کردیم مرد چاق دورتر ایستاده بود و ما را نگاه می کرد. مشکی پوشیده بود.
- دیروز وقتی دخترم فهمید دکترها جوابم کرده اند گریه اش گرفت، هق هق کرد و پرسید:«بابا اگر تو بمیری من و مامان چی کار کنیم؟»
ای کاش سرو کله ی یک مرد چاق پیدا شود...