سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاک انداز
  • خاک انداز ( شنبه 88/7/18 :: ساعت 1:46 عصر)

    چند روز پیش رفته بودم کتاب امانتی کتابخانه را پس بدهم و کتاب جدیدی امانت بگیرم. مثل همیشه لیست کتابهایم دستم بود و میان قفسه ها پی کتابهایی که می خواستم می گشتم. همان اول چشمم خورد به صدسال تنهایی که پیش از این از روی فایل پی دی اف روی کامپیوتر خوانده بودمش و دلم می خواست یک بار دیگر بخوانمش؛ آن هم از روی کتاب!

    برش داشتم و به سمت قفسه ی کتابهای ایرانی رفتم و شروع کردم به گشتن دومین کتاب.

    خانم کتابدار داشت کتابها را مرتب می کرد. وقتی دید ده بیست دقیقه است دارم پی چیزی می گردم نزدیک آمد و گفت: «دنبال کتاب خاصی می گردی؟»

    به کاغذ توی دستم نگاه کردم و گفتم:«بله»

    گفت:« رمان ایرانی می خونی؟»

    گفتم:« اگه از نویسنده اش خوشم بیاد، بله»

    کتابی را به سمتم دراز کرد و گفت:« بیا اینو بخون»

    کتاب قطوری بود، تقریبا پانصد –ششصد صفحه ای.تقریبا چیزی از جلدش هم باقی نمانده بود.

    به زحمت خواندم: «شیرین»؛ اسمش شیرین بود!

    گفتم:«این مال کیه؟»

    لحنش تغییر کرد و گفت: «مگه نمی گی رمان ایرانی می خونی؟ چطور نمی دونی شیرین مال مودب پوره؟»

    گفتم: «آخه من از این کتابا نمی خونم، خیلی دوست ندارم»

    گفت: «پس چی می خونی؟» و به صدسال تنهایی که توی دستم بود نگاه کرد. قیافه اش در هم رفت و گفت: «دفعه ی بعد که بیای اگه بخوای شیرینو ببری می بینی نیست. الان که هست ببرش، خوددانی.»

    من دومین نفری بودم که صدسال تنهایی را امانت می گرفتم و پشت کتاب شیرین پر بود از اسم  کتابدوستهایی که قدر شیرین م. مودب پور را دانسته بودند و وقتشان را با خواندن شاهکار خسته کننده ی مارکز تلف نکرده بودند.

     





    همه چیزهایی که تا حالا توی خاک انداز نوشتیم
    امان از این راهزن!
    امید
    بدون شرح...
    چند فحش آبدار
    ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ای...
    قانون شکن
    بهاریه
    [عناوین آرشیوشده]