خاک انداز ( سه شنبه 88/9/17 :: ساعت 10:30 عصر)
چند وقت پیش رفته بودیم یکی از فست فودهای معروف. تنها یک میز خالی آن وسط بود که سریع رفتم و کیفم را گذاشتم و نشستم. در فاصله ی یک متریم دختر و پسر جوانی روبروی هم نشسته بودند. پسر بیست و سه چهار ساله بود. پلیور قرمز پوشیده بود و کلاه چسبان سفید و مشکی اش را از سر در نیاورده بود. کمی از موهایش هم از زیر کلاه بیرون آمده بود. دختر اما بزرگتر بود. شاید هم به خاطر بزک هایش این طور به نظر می آمد. خیلی یادم نیست چه پوشیده بود و چه قد و قواره ای داشت ولی آرایش غلیظ و موهای خوشرنگش خوب یادم مانده. اما چیزی که بین این همه آدم این دو نفر را متمایز می کرد سر و وضعشان نبود. آنچه برایم جالب بود این بود که در ده بیست دقیقه ای که من منتظر آماده شدن غذا نشسته بودم این دو نفر با هم حرف نمی زدند و هر کدام با موبایلهایشان ور می رفتند و پیدا بود که اس ام اس می نویسند و ارسال می کنند. هر از چند گاهی هم لبخند به لبانشان می نشست و گاهی هم سربلند می کردند و به هم لبخند می زدند و دوباره به موبایلهایشان خیره می شدند و انگشتهایشان روی صفحه کلید تند تند حرکت می کرد. غذایشان را که آوردند باز هم این روند قطع نشد. پسر پیتزا سفارش داده بود و دختر همبرگر. هیچ کدام موبایلها را زمین نگذاشتند و همانطور که غذا می خوردند با گوشی شان ور می رفتند. اگر لبخند ها و نگاههای محبت آمیزشان نبود، فکر می کردم با هم غریبه اند و چون جا نبوده، آمده اند نشسته اند روبروی هم. غذایم تقریبا تمام شده بود که با قهقهه ی دختر دوباره به طرفشان برگشتم. این بار دختر به چشمهای پسر نگاه می کرد و بلند بلند می خندید. خنده اش که تمام شد گوشی را به سمت پسر گرفت و گفت: خاک تو سرت پویا! وقتی دیکته ات خوب نیست مگه مجبوری فارسی بنویسی؟ فینگیلیش بنویس خب! تحجر با "ح" جیمیه پروفسور! و دوباره بلند بلند خندید. پ.ن: دوستی دارم که خیلی نمی بینمش. بیشتر با ایمیل و پیامک با هم ارتباط داریم. اکثر اوقات دلم برایش تنگ است. آن شب دلم خواست گوشی خودم و گوشی خودشان را توی سرشان می شکاندم تا یادشان بماند از فرصتهای باهم بودنشان خوب استفاده کنند! |
همه چیزهایی که تا حالا توی خاک انداز نوشتیم
|
||