سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاک انداز
  • خاک انداز ( جمعه 88/2/11 :: ساعت 11:36 صبح)

     

    جلوی باغچه ی پارک که رسید، چشمش به تابلوی «لطفا وارد نشوید» افتاد. دورتر، باغبان گلها را آب می داد. خواست منصرف شود که اتفاقات دیروز آمد جلوی چشمش. همه بچه ها برای معلم کادو خریده بودند به جز او. مجبور شده بود تمام ساعتی که بچه ها کادوهایشان را به معلم می دادند به بهانه دل درد، در اتاق بهداشت دراز بکشد.

    اطراف را نگاه کرد. باغبان او را نمی دید. جلو رفت. همه گلها قشنگ بودند. نمی دانست کدامش را بکند: زرد؟ صورتی؟ سرخ؟

    صدای باغبان بلند شد.

    به سرعت نزدیک ترین گل را گرفت و کشید. گل کنده نمی شد. باغبان به طرفش می دوید. محکمتر کشید. باغبان رسیده بود. گل کنده شد. باغبان خواست بگیردش. فرار کرد. باغبان دنبالش دوید. او هم دوید. جرات نداشت پشت سرش را نگاه کند. تا خود مدرسه دوید. وقتی رسید، پشت سر را پایید. خبری از باغبان نبود. لبخند زد و گل را نگاه کرد. فقط یک گلبرگ قرمز روی شاخه باقی مانده بود.





    همه چیزهایی که تا حالا توی خاک انداز نوشتیم
    امان از این راهزن!
    امید
    بدون شرح...
    چند فحش آبدار
    ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ای...
    قانون شکن
    بهاریه
    [عناوین آرشیوشده]