خاک انداز ( چهارشنبه 88/1/5 :: ساعت 5:42 عصر)
روز پنجشنبه آخر سال، طبق یه رسم همیشگی، به همراه خانواده، تصمیم گرفتیم بریم بهشت زهرا. ساعت حدودا شیش صبح بود که راه افتادیم. هنوز چند متری از خونه دور نشده بودیم که توی خیابون اصلی، چشممون به یه پراید سبز رنگ افتاد که وسط خیابون،ایستاده بود. هر ماشینی که رد می شد چند ثانیه ای داخل ماشینو نگاه می انداخت. بوق زدیم و از کنار ماشین رد شدیم. ناخودآگاه هممون برگشتیم توی ماشینو نگاه کردیم. آقای راننده سرش افتاده بود روی شونه اشو دهنش باز مونده بود. شیشه سمت راست ماشین پایین بود و چراغهای جلوی ماشین روشن. قبل از این که تجزیه و تحلیلی از این قضیه داشته باشیم، ماشینمون چند متر از پراید سبز دور شد. مامان گفت: نمرده باشه. بابا گفت: نه! نفس می کشید. من گفتم: شاید سکته کرده. برادرم گفت: برگردیم! انگار منتظر بودیم یکی این حرفو بزنه. ماشینو سروته کردیم و برگشتیم. موبایلمو از توی کیف درآوردم و 115 رو گرفتم و منتظر شدم ببینم باید دکمه سبزو بزنم یا نه. بابا رفت دم اون شیشه ای که باز بود، ماشینو متوقف کرد. شیشه اشو کشید پایین و آقای راننده رو صدا زد: آقا؟ آقای محترم؟ صدای منو می شنوین؟ آقا؟ آقا؟ مامان گفت: پیاده شو تکونش بده. برادرم گفت: بابا بوق بزن. من گفتم: زنگ بزنم اورژانس؟ بابا گفت: آقااااااااااااااا؟ این آخری رو با نهایت صدایی که ازش سراغ داشتم ادا کرد. یه دفعه راننده چشماشو باز کرد. دستشو به صورتش کشید و چشماشو مالید. بابا گفت: آقا بدجایی ایستادین، تصادف می شه. آقای راننده با خونسردی گفت: آره، جام خوب نیست، باید بزنم کنار بخوابم! |
همه چیزهایی که تا حالا توی خاک انداز نوشتیم
|
||