خاک انداز ( جمعه 87/3/3 :: ساعت 8:36 عصر)
بچه که بودم فکر می کردم پدرم قوی ترین مرد دنیاست، مادرم مهربان ترین و پدربزرگ... پدربزرگ را نمی توانستم هیچ گاه در قالب کلمات بگنجانم. حس غریبی بود. وقتی نگاهم به چشمانش می افتاد حس احترام آمیخته به ترس به من دست می داد. از دید کودکانه ی من، تا دنیا بود پدربزرگ هم بود و تا پدربزرگ بود ما هم بودیم. با مرگ پدربزرگ تمام نظریاتم زیر سوال رفت. اتفاق مجهولی بود. با دانسته هایم جور در نمی آمد. پدر را به باد سوال گرفتم و او در جواب یک مثال کوتاه زد: زندگی مانند نوشته ای داخل پرانتز است. با تولد باز می شود و با مرگ بسته. آن چه مهم است چیزی است که داخل پرانتز می نویسی. حواست باشد نمی دانی به اندازه ی چند جمله وقت داری. شاید ناغافل پرانتز را ببندند... |
همه چیزهایی که تا حالا توی خاک انداز نوشتیم
|
||