سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاک انداز
  • خاک انداز ( دوشنبه 86/7/2 :: ساعت 1:4 صبح)

     

     

     

     

     

     

     1. کانال تلویزیون رو عوض می کنم... انگار دوباره برنامه هاشون ته کشیده. برای پرکردن وقت هم که شده دوباره دارن رزمنده ها رو نشون می دن. بابا این جنگ تموم شد، به فکر الان باشیم، این صحنه ها رو نشون دادن، درد کی رو دوا کرده تا حالا؟

     2. تقویمو که باز می کنم، چشمم می افته به دو سه تا کلمه: «آغاز هفته دفاع مقدس» ...این کلمات آدمو یاد آدمای بزرگ می اندازه. آدمای که از خودشون گذشتن، خیلی این جمله رو شنیدیم که: «اونا رفتن تا ما باشیم» خداییش اگر اینطوری هم بوده، خب خوش به سعادتشون. اونایی که رفتن عاقبت به خیر شدن. اونایی هم که موندن، ازشون تقدیر شده و  هر سال تجلیل شدن... نشنیدین از این همه سهمیه و امکانات و ...

     3. مامان همیشه می گه: «باباتون خیلی دوست داشت شما دو تا بچه های درسخونی بشین». بابا می گفته:« این دوتا گل باید درس بخونن تا توی میدون علم بجنگن، ما با تفنگ می جنگیم اینا با دانش و علم...» این حرف همیشه توی گوشم بود، کوچیک تر که بودم کارنامه هامو برای بابا پست می کردم، به نشونی آسمون... به این امید که بابا ببینه و خوشحال بشه. ای کاش بابا الان بود و می دید دارم از رشته خودش فارغ التحصیل می شم.

     4. از دیروز که با چند تا از بچه ها رفته بودیم بیرون تا حالا دلم خیلی گرفته بابا!  بابا جون احساس می کنم مردم خیلی بی رحم شدن، بی رحم و فراموشکار، البته بابا من اصلا از شما چیزی به دوستام نگفتم ها، در جواب حرفای دیروزشونم فقط بغض کرده بودم و هیچی نمی گفتم، دلم گرفته بابا، دلم گرفته... چی شد بابا؟ بذار الان اکسیژنتو میارم، بیا بابا.... نفس بکش بابا، نفس بکش، نفس بکش که نفس خیلیا به نفست بنده....





    همه چیزهایی که تا حالا توی خاک انداز نوشتیم
    امان از این راهزن!
    امید
    بدون شرح...
    چند فحش آبدار
    ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ای...
    قانون شکن
    بهاریه
    [عناوین آرشیوشده]