حسي كه با خوندن اين داستان بهش رسيدم، حس خوبي بود. مي دوني؟ باهاش ارتباط برقرار كردم. انگار هزار بار خودم درگير همين توهمات شدم و با رفتن و نرفتنم اون فرصت رو از دست دادم. بعدش سال ها حسرتش رو خوردم. هر وقت هم كه يادم مياد، حرص مي خورم فقط!
حالا نمي دانم اين مرد قصه ي تو الآن دارد حرص مي خورد يا خوشحال است كه به آقاي ميرمعيني آشنايي نداده است؟!
به هر حال جالب بود. دستت درد نكنه