سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاک انداز
  • خاک انداز ( شنبه 87/3/11 :: ساعت 10:25 عصر)

     تقدیم به همه مادران

     

     

     

     

    سخت است، تحمل لحظاتی که تکلیفت را با آنها نمی دانی. نمی دانی دلت می خواهد زود بیایند و بروند تا از سنگینی شان راحت شوی یا این که بمانند و کش بیایند و هیچ وقت نروند.

    ای آبیدر! این جا روبرویت نشسته ام. نگاهت می کنم و این لحظات سخت را در کنار تو، با تو قسمت می کنم.

    صدا می آید. می شنوم. صدای نسیم است؟ نه، صدای آخرین نفس هاست. فکر می کنم مادر سخاوتمندانه آخرین نفس ها را بدست نسیم سپرده تا برایم بیاورند. این صدا را به خاطر می سپارم. تو نیز...

      

    متن کامل را از این جا بخوانید...



  • خاک انداز ( جمعه 87/3/3 :: ساعت 8:36 عصر)

     

    بچه که بودم فکر می کردم پدرم قوی ترین مرد دنیاست، مادرم مهربان ترین و پدربزرگ...

    پدربزرگ را نمی توانستم هیچ گاه در قالب کلمات بگنجانم. حس غریبی بود. وقتی نگاهم به چشمانش می افتاد حس احترام آمیخته به ترس به من دست می داد. از دید کودکانه ی من، تا دنیا بود پدربزرگ هم بود و تا پدربزرگ بود ما هم بودیم.

    با مرگ پدربزرگ تمام نظریاتم زیر سوال رفت. اتفاق مجهولی بود. با دانسته هایم جور در نمی آمد. پدر را به باد سوال گرفتم و او در جواب یک مثال کوتاه زد: زندگی مانند نوشته ای داخل پرانتز است. با تولد باز می شود و با مرگ بسته. آن چه مهم است چیزی است که داخل پرانتز می نویسی. حواست باشد نمی دانی به اندازه ی چند جمله وقت داری. شاید ناغافل پرانتز را ببندند...




  • خاک انداز ( جمعه 87/2/27 :: ساعت 5:9 عصر)

      تو

    مثل بچه های باهوش

    همه چیز را خراب می کنی، می شکنی.

    _ دلم را، دوستیمان را می گویم _

    من

    مثل بچه های خنگ

    فکر می کنم همه چیز را می شود با چسب دوقلو...




  • خاک انداز ( دوشنبه 87/2/16 :: ساعت 10:33 عصر)

     

     

     

     

    سر را بالا آورد و به تابلو نگاه کرد. از وقتی که چشمانش آب مروارید آورده بود، خیلی خوب نمی دید. به سختی خواند:

     دکتر فرامرز ارجمند متخصص بیماریهای چشم

    نگاهی به پله ها کرد و به راه افتاد. در نیمه باز مطب را هل داد و داخل شد. دستان لرزانش دفترچه بیمه را از جیب کت بیرون آوردند.

    _ پدر جان این جا طرف قرارداد با بیمه نیست. ویزیت هم ده هزار تومان...

    دفترچه را از روی میز برداشت.

     به طرف در برگشت و رفت.

    رفت تا چشم بر این دنیا ببندد...بر این دنیا و همه چیز آن.




  • خاک انداز ( جمعه 87/2/6 :: ساعت 4:25 عصر)

     

     

     

     

     

     این بالا، نزدیک سقف ایستاده ام. نمی دانم چطور ولی از پشت دیوار صاحبخانه ام را می بینم که از پله های رنگ و رو رفته خانه می آید بالا. سر ماه است و مهلت سه ماهه ام برای تخلیه خانه تمام شده. باید خانه را خالی کنم. خوشحالم. باید به او بگویم که بعد از این همه سال صاحب خانه شده ام. صاحب یک خانه نقلی، برای همیشه.

     

    پ.ن: از دوستانی که قبلا صاحبخانه شدنمان را تبریک گفتند یا الان قصد این کار را دارند تقاضا می شود یک بار دیگر داستانک را مطالعه کنند. اگر متوجه منظور اصلی داستان نشدند قول می دهم مینی مال نویسی را برای همیشه بگذارم کنار




  • خاک انداز ( جمعه 87/1/23 :: ساعت 8:15 عصر)

    ...
    اشک ها پیاپی فرو می ریزند و مجال بغض را از گلویم می گیرند. زلال اشک ها که جاری می شود، انگار تمام سیاهی های درونم را می شوید و راه خود را به بیرون باز می کند. اختیارم را به قدم هایم سپرده ام تا مرا ببرد به هرکجا که بویی از گمشده ام دارد. اینجا عقل مفهومی ندارد، عشق حکم فرمایی می کند.
    اینجا بوی خاک می دهد و غربت. غریب نیست، قریب است! خاکش در هوا بلند می شود، نوازشت می کند و با ضرب نفس هایت می رقصد. حس می کنی سال هاست که با این خاک پیوند خورده ای. شاید حتی معبود، گل وجودت را از همین خاک برداشته باشد.
    بار اول نیست که می آیم اما هر بار صاحبان اینجا حرف تازه تری برایم دارند. حتی صدای نفس هایشان را می شنوی."لا یحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون"
    اینجا مقدس است. ورود به آن آداب دارد. قرآن را بر دست می گیرم." فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی"
    اینجا جبهه است و من از نسلی هستم که سد زمان مرا از جاری شدن باز داشته است." یا لیتنا کنا معک"




  • خاک انداز ( پنج شنبه 87/1/15 :: ساعت 12:2 صبح)

     

     

     

     

     

    نازنین، نازنینم! بیدار شو مامان. دیگه صبح شده. بابا و داداشی خیلی وقته که رفتن ها. نمی خوای پاشی؟ من بهشون گفتم که تو می خوای امروز یه ساعت بیشتر بخوابی. ولی دیگه کم کم داره ظهر می شه. نمی خوای پاشی؟

    امروز نمی خواد بری کلاس. بیرون داره برف میاد. می ترسم یه جا خدای ناکرده پات لیز بخوره بیفتی. یادت میاد که؟ چند سال پیش لیز خوردی و یک ماه نرفتی مدرسه. جفت پاهات شکسته بود. هر روز خودم می رفتم مدرسه و تکلیفاتو می گرفتم. با هم درس می خوندیم. با همه سختیش یه چیزش خوب بودها... می تونستیم بیشتر پیش هم باشیم.

    متن کامل داستان را از این جا بخوانید...



  • خاک انداز ( دوشنبه 86/12/27 :: ساعت 11:11 عصر)

     

     

     

     

     

     

    می آید. صدای قدم هایی که پا می گزارد بر سرمای سفید برف، گرم. بعد نفس های یخ زده به شماره می افتند و بخار می شوند و بر شیشه ی ساعت می نشینند و شیطنت ثانیه های تازه نفس، اشکشان را در می آورد. قطره می شوند و پایین می افتند تا او بالا بیاید، اوج بگیرد.
    دیگر کسی زمین را نمی بیند. دیگر کسی زمان را نمی پرسد. خود را سپرده اند به همان چیزی که حس ششمش نامیده اند. من می گویم اما حس اول و آخر است.
    حتی برای دانه ای که تکاپوی جنگ با خاک خسته اش می کند.نقطه ی امیدش می شود نشانه بودن(حس مفید بودن همیشه هدفی متعالی است، مسیر! را توجیه می کند!) درست مانند قلب تپنده ای برای خاک مرده بعد از یک ایست قلبی. تپش برای از نو شدن. برای بهار...

     

     

                                                                                                                                              «تقدیم به همه برادرهای دنیا و بهترینشان...»




    <      1   2   3   4      

    همه چیزهایی که تا حالا توی خاک انداز نوشتیم
    امان از این راهزن!
    امید
    بدون شرح...
    چند فحش آبدار
    ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ای...
    قانون شکن
    بهاریه
    [عناوین آرشیوشده]