سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاک انداز
  • خاک انداز ( چهارشنبه 87/12/28 :: ساعت 10:45 عصر)

    وقتی که یکی از دوستان دعوتمان کرد تا از برجسته ترین روز امسال بنویسیم، خیلی رفتیم توی فکر. انگار تازه به خودمان آمدیم و فهمیدیم که یک سال گذشت!

    تصمیم گرفتیم هر کداممان(هر سه نفرمان) بهترین و برجسته ترین روزمان را دوباره به خاطر بیاوریم و درباره اش بنویسم. اما یکی از سه خاک انداز(که موسوم به ناظرکیفی خاک انداز هم هست) تلاشی در این زمینه انجام نداد؛ لذا فقط دو روز برجسته را در زیر می خوانید!

     

    خاک انداز اول:

    صحنه اول: (راه پله، سکوت!!)

    با تعجب به ساعتم نگاه میکنم. هنوز نیم ساعت به شروع امتحان عملی فیزیولوژی مونده. سکوت اینجا برایم تعجب آوره. آرام از پله ها بالا می روم. کم کم داره آثار حیات به کوش می رسه!!

    به انتهای پله ها که می رسم، دیگه آثار حیات داره گوش رو کر میکنه!!

     صحنه دوم: (راهروی باریک منتهی به دری سفید، مملو از دانشجو)

    به زور خودم را وارد جمعیت می کنم. آرنج کسی توی چشمم می رود. گویا می خواسته روپوش آزمایشگاه تنش کند. جوری نگاهم میکند که از اینکه چشمم سر راه آرنجش قرار گرفت، عذرخواهی میکنم!

    سعی میکنم با حرکاتی مانند زبان ناشنوایان، آزمایش های عملی طول ترم را برای دوستم تشریح کنم. وسط سخنرانی ام میبینم که خبری از جناب نیست. رفته تا سوال دیگری را از دوستی دیگر کسب فیض کند!!

    تو این فرصت که سعی میکنم روپوشم را بپوشم، نگاهی به خلاصه هایم میکنم. لحظه ی بعد، دیگه برگه هام تو دستم نیست. بین عده ای از بچه ها داره پخش میشه!! بنابراین سعی میکنم به حافظه م متکی باشم.

     صحنه سوم: (2 دقیقه مونده به شروع امتحان)

     یکی از اساتید از در سفید بیرون میاد و شروع به فریاد زدن میکنه. 20 نفر باید وارد شوند. همین که میخواهم تصمیم بگیرم که امتحان را زودتر بدم بهتره یا دیرتر، در سفید بسته میشه. می فهمم باید تا دور بعد صبر کنم.میخواهم جایی برای نشستن پیدا کنم که در باز می شه و جمعیت دوباره میریزه بیرون. فقط 3 دقیقه و 20 ثانیه از ورودشون میگذشت. فکر کردم حتما سوالات آماده نبوده ولی در کمال تعجب شنیدم که امتحان شامل 10 ایستگاه 20 ثانیه ای بوده. سعی میکنم به اعصابم مسلط باشم. دستم آشکارا می لرزه.. از در سفید می رم تو... میام بیرون.. خودمم نفهمیدم چی شد. فقط 3 دقیقه و 20 ثانیه طول کشید!!

     

    خاک انداز دوم:

    امسال روزهای قشنگی داشت. روزهایی که خیلی هایشان پر بودند از دلتنگی. دلم برای همه آن دلتنگیها تنگ می شود. دلم می خواهد سال جدید هم، همانطور باشد. با همان روزهای دلتنگ!

     سال 87 عزیز!

    خوب می دانی که هیچ روزت فراموشم نمی شود. مخصوصا آن روزی که آرزوی دیرینم برآورده شد و کسی را دیدم که مدتها بود انتظار دیدارش را می کشیدم. فقط خدا می داند چقدر دلم می خواهد آن روز و آن ساعت دوباره تکرار شود...

    سال 87 مهربان!

    اگر نتوانم بگویم بهترین سال زندگیم بودی، حداقل می توانم به عنوان یکی از بهترینشان به خاطر بسپارمت. به خاطر روزهای پرخاطره ای که به من هدیه کردی، ممنون!




  • خاک انداز ( جمعه 87/12/16 :: ساعت 9:50 عصر)

     ماشین، له شده. رفته زیر مینی بوس، مردم ریخته اند و آنهایی که توی ماشینند را بیرون می کشند. سر راننده تقریبا متلاشی است؛ کسی که کنار راننده نشسته نصف تنش از شیشه جلوی ماشین _که الان چیزی از آن باقی نمانده _افتاده بیرون؛ یکی از سرنشینان عقب که احتمالا وسط نشسته بوده سرش چسبیده به قسمت ضبط ماشین؛ خون است و خون است و خون. مردم راننده را می کشند بیرون. مصدومی که نصف تنش بیرون است، هنگام بیرون آمدن تقریبا نصف می شود. می خواهند سومی را بکشند بیرون که ماشین آتش می گیرد. یکی از سرنشینان عقب که حالش بهتر است و زودتر بیرون کشیده شده به سختی از جا بلند می شود و سعی می کند خاک بپاشد روی ماشین. بقیه هم همین کار را می کنند. سرنشین خاک ریختن روی ماشین را رها می کند و دو دستی به سرش می کوبد و گریه می کند. ماشین کاملا آتش می گیرد و می سوزد.

    تصویر کات می خورد. یک ماشین سوخته مچاله شده جلوی چشم ماست. دوربین که جلوتر می رود یک جسد سوخته را می بینیم. تصویر محو می شود و روی صفحه تلویزیون یک "چرا"ی قرمز نمایان می شود.

    اسم برنامه هم این است: سفر بخیر!!

     

    پ.ن: قول می دهم اگر پنج شش شب دیگر برنامه سفربخیر با همین سیاست ادامه پیدا کند، پخش تصاویر تکه تکه شدن کودکان فلسطینی نه تنها تاثیرگذار و رقت انگیز نیست بلکه یک شوخی مسخره خواهد بود!




  • خاک انداز ( شنبه 87/12/10 :: ساعت 9:41 عصر)

     

     من سیاست را دوست ندارم؛ این عدم علاقه به خاطر این که از آن سر در نمی آورم یا توانایی شرکت در بحث یا و یا تجزیه و تحلیل این مقولات را ندارم نیست، اتفاقا سابقه طولانی در بحث و اظهارنظر در مسائل سیاسی را دارم و مباحثه و حتی مجادله ام با آشنایان و غیرآشنایان زبانزد خیلی هاست.

    اتفاقی که مدتی قبل افتاد باعث شد نه تنها از سیاست حالم به هم بخورد بلکه از همه محافل سیاسی فراری شوم.

    سه چهار ماه پیش با مقاله ای مواجه شدم که توسط نویسنده اش در جمعی خوانده می شد. ابتدای مقاله به مقاله های سیاسی شباهت نداشت.  صحبت از سیره پیامبر بود و این که شخصی نزد پیغمبر آمد و وقتی رفت حضرت ناراحت بودند و به عایشه گفتند: این مرد احمق بود!

    در ادامه مقاله هم سخنان بزرگان در مذمت حماقت و حمقا آمده بود واین که چقدر یک انسان احمق می تواند خطرناک باشد بدون این که خودش بداند...

    تا اینجای کار مشکل خاصی نبود. اما از این به بعد مسیر مقاله عوض شد و فهمیدیم تمام این مقدمه ها به فردی مرتبط است که نویسنده می خواست از سیاستهایش انتقاد کند.

    در واقع شخص مورد بحث در مقاله، همان احمقی بود که در مقدمه به آن پرداخته شده بود.

    نشمردم؛ ولی گمان می کنم بیش از صدبار از کلمه "احمق" در کنار اسم آن بنده خدا به صورت ترکیب وصفی استفاده شده بود و نویسنده هر صدبار هم کلمه "احمق" را غلیظ و از ته گلو ادا می کرد. آن روز نتوانستم درباره مقاله و نویسنده اش حرف دلم را به همه بزنم(شاید هم نخواستم). با این که با خیلی از موارد مطروحه در مقاله موافق بودم ولی از نوع نگارش بی ادبانه آن به شدت بدم آمد.

    من فحش یا ناسزا را کلمه ای می دانم که در هنگام عصبانیت از دهان شخصی خارج شود و این کلمه برای طرف مقابل ناخوشایند باشد.

    زمان پیامبر بزرگ اسلام را نمی دانم ولی امروز، در فرهنگ ما، "احمق" ناسزاست و آوردن آن کنار اسم یک فرد فقط و فقط به منظور تحقیر آن فرد است.

    این که آن جمع، جمع روزنامه نگاران بود وطبق اصول، روزنامه نگار باید بی طرف باشد و بدور از غرض ورزی و داوری شخصی مطلب را انعکاس دهد، بماند...اما شنیدن این مقاله باعث شد تا دور سیاست را خط بکشم. چون نمی توانم تضمین بدهم که با گذشت زمان عناد و منفعت طلبیم آن قدر زیاد نشود که چشمم را کور کند و دهانم را باز.

    من سیاست را دوست ندارم. دوست ندارم بدانم کوتوله های سیاسی چه کسانی هستند و چه کسانی خدای دموکراسی. دلم نمی خواهد روشنفکری آدم ها را با تعداد مقاله های هتاکانه شان بسنجم. میل ندارم اظهارنظر کردن درباره قد و وزن و قیافه دیگران را بحث سیاسی بدانم. عجله ای هم برای شناخته شدن بعنوان صاحبنظر سیاسی را ندارم که بخوهم با شانتاژ و فرافکنی، فکر دیگران را به سمتی معطوف کنم که بیشترین ضعف ها آن جاست.

    من سیاست را دوست ندارم. دلم نمی خواهد بدانم چه کسانی کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری می شوند و نهایتا چه کسی رییس جمهور. دوست ندارم طعمه فوتوشاپ و خوراک ایمیلهای بامزه و اس ام اس های مفرح مردم را بشناسم.

    من سیاست را دوست ندارم؛ خدا کند سیاست هم مرا دوست نداشته باشد.




  • خاک انداز ( جمعه 87/12/9 :: ساعت 1:32 عصر)

     

     

    هر کس بشارت ماه ربیع الاول رابه من بدهدمن بشارت بهشت را به او میدهم

     

    رسول اکرم(ص)




  • خاک انداز ( دوشنبه 87/11/28 :: ساعت 2:49 عصر)

     

     ای‌ قتیل!
    بعد از تو
    <خوبی> سرخ‌ است‌
    و گریه ی سوگ‌
    ‌خنجر
    و غمت‌ توشهِ ی سفر
    ‌به‌ ناکجاآباد
    و رد خونت،
    راهی‌ که‌ راست‌ به‌ خانه خدا می‌رود 

     سید علی موسوی گرمارودی

      

    اللهم انی لو وجدت شفعاء اقرب الیک من محمد و اهل بیته الاخیار الائمه الابرار، لجعلتهم شفعائی...




  • خاک انداز ( دوشنبه 87/11/21 :: ساعت 2:11 عصر)

     

    تا اطلاع ثانوی:

    I am looking for the face I had

    Before the world was made

     

     

    پ.ن: من در جستجوی چهره ای هستم که داشتم، پیش از آن که جهان ساخته شود.




  • خاک انداز ( شنبه 87/11/12 :: ساعت 5:37 عصر)

     

    خیلی وقته که دیگه دهه فجر حال و هوای خاصی نداره. فقط وقتایی که می رفتیم مدرسه دهه فجر بامعنی بود. نمی دونم الان هم بچه ها توی مدرسه این قدر برای این ده روز ذوق و شوق دارن یا نه. تزیین کلاس، روزنامه دیواری، جشن، مسابقه، جایزه، سرود، کلاسهایی که تعطیل یا نیمه تعطیل بودن و ...

    همشون قشنگ بودن و خاطره شدن.

    اما یکی از برنامه ها توی دوران راهنمایی، برای من و چند تا از دوستام، جذابیت فوق العاده ای داشت؛ همه برنامه های این دهه یه طرف این یکی یه طرف!

    همیشه از روز دوازدهم بهمن تا بیست و یکم، یه گروه سرود می آوردن متشکل از ده دوازده تا سرباز؛ این دوازده نفر سه ردیف می شدن. صف اول، طبل و سنج و شیپور می زدن و بقیه سرود می خوندن. انواع و اقسام سرودهای انقلابی. آخرش هم آهنگ گل پامچالو می زدن که نمی دونم چرا بچه ها از این قسمت خیلی خوششون می اومد و مشعوف می شدن.

    اما فوق العاده بودن این برنامه به خاطر شنیدن سرودهایی که هر روز توی رادیو و تلویزیون صد بار می شنیدیم نبود. قضیه اینه که من و چند نفر از بچه های دیگه، بزرگترین تفریحمون قضاوت درباره قیافه و هیکل این سربازای بدبخت بود. از هر کدوم یه ایرادی می گرفتیم و مسخره اشون می کردیم.

    از کله های کچلشون که تازه ماشین شده بود گرفته تا سرو وضع و دک و دهنشون. سعی می کردیم از روی قیافه شون تشخیص بدیم از کدوم شهر اومدن. به زعم ما،اونایی که تیره تر بودن جنوبی، هیکلی و چهارشونه ها کرد ، بور و سفیدها ترک و اونایی که دماغشون یه جوری بود شمالی بودن!

    یه قانون ناگفته و نانوشته ای هم داشتیم و اون این که سربازی که از همه قیافه اش بهتر بود و به نظرمون خوشگلتر می اومد، بیشتر مسخره می شد.

    ده روز، روزی ده دقیقه، مسخره کردن بچه های مردم، قشنگترین تفریح ما و بهترین خاطره من از دهه فجره!! 

    نمی دونم عذاب وجدان اون موقع است یا چیز دیگه، ولی الان هر وقت توی خیابون سرباز می بینم دلم می سوزه؛ ای کاش دیگه هیچ مدرسه ای از این برنامه ها برای دانش آموزاش نداشته باشه. ای کاش اون سربازایی که ما اون موقع مسخره شون می کردیم، عین ما، توی دلشون از قیافه های ما ایراد گرفته و بهمون خندیده باشن!




  • خاک انداز ( شنبه 87/11/5 :: ساعت 11:46 صبح)

     

    دیشب خواب دیدم یه داستان نوشتم که توی یه مسابقه داستان نویسی مقام اولو آورده.

    داستانم فقط دو تا جمله داشت. جمله اولش یه آیه از قرآن بود که اصلا به یاد نمی آرمش؛ اما جمله دوم این بود: « و مرگ بر شما مبارک باد!»

     




  • خاک انداز ( پنج شنبه 87/11/3 :: ساعت 3:34 عصر)

     

    چند وقت پیش یک اس ام اس برام اومده بود با این مضمون:

    سامانه شخصیت شناسی گویا: 9092301118

    کنجکاو شدم ببینم چیه؟

    به شماره ای که داده بود زنگ زدم؛ اپراتور، اول جنسیت و بعد سال و ماه تولدمو خواست. وارد کردم. بعد یک آقایی شروع کرد به حرف زدن:

    سال تولد شما گاو است. گاو، آرام و صبور، خودکار، فروتن، وظیفه شناس، ساده و خشن است. از اصالت و زیرکی برخوردار است! اعتماد دیگران را جلب می کند. متفکر و آرام است. عاشق تنهایی است. متدین و پرهیزکار است. ظاهری آرام دارد اما درونش خشمگین است. فوران خشمش بندرت روی می دهد اما اگراتفاق بیفتد شدید است.

    گاو اگر چه صلح دوست است اما خود رای است. از شکست متنفر است. در بدترین شرایط بی رحم و بدجنس می تواند باشد. رهبری بالفطره و سخنرانی بزرگ است.

    از هر چیز جدید و نو بیزار است. در خانواده حرف اول را می زند. پایبند به سنت است.

    گاو کوشا و قابل اطمینان است. در مشاغل آزاد موفق می شود اما در مشاغل دولت به خاطر این که نمی تواند با محیط سازگار باشد موفق نیست.

    اطرافیان گاو به ندرت درکش می کنند. گاو به فرزندانش عشق می ورزد و برای خانواده اش زندگی می کند. رومانتیک نیست. خیانت را تحمل نمی کند.

    حسود نیست اما وفاداری را دوست دارد!

    گاو در دوران پیری مشکلات بزرگی دارد.

    همسر ایده آل برای گاو خروس است! موش هم مناسب است. اما مار عهدشکن است و برای گاو مناسب نیست.

    گاو شیفته ذوق و تخیل میمون است. بز برای گاو مناسب نیست ولی ببر و گاو نباید با هم زندگی کنند. زندگی آنها به جنگ تبدیل می شود چون گاو به ببر حمله می کند و او را هلاک می کند!!

    گاو متولد زمستان زندگی خوشایندتری دارد چون لازم نیست زیاد کار کند...

    هفت دقیقه و بیست و پنج ثانیه طول کشید تا این آقا هم منو به خودم  بشناسونه هم راه سعادت و شقاوتو بهم نشون بده!!!! فقط یه چیزی که نفهمیدم این بود که ایشون درباره من حرف می زد یا درباره گاو؟!!

     

    پ.ن: ای کاش وقت داشتم سال و ماههای دیگه رو هم وارد می کردم ببینم چقدر از حرفایی که درباره من گفته شد در مورد دیگران هم صادقه!!




  • خاک انداز ( دوشنبه 87/10/30 :: ساعت 4:26 عصر)

     

     

    کوچکتر که بودیم بهمون می گفتن: قبل از این که شمعهای روی کیک تولدتو فوت کنی، آرزو کن، آرزوت برآورده می شه.

    بزرگتر که شدیم فهمیدیم هر کدوم از شمعهایی که روی کیک تولدمونن یه آرزوی برآورده نشده ان که باید فوتشون کرد و فراموش!

    فوت کردن بیست و خورده ای شمع، یعنی خداحافظی با بیست و چند تا آرزوی برآورده نشده...

    یه کم غم انگیزه، نه؟




       1   2   3   4      >

    همه چیزهایی که تا حالا توی خاک انداز نوشتیم
    امان از این راهزن!
    امید
    بدون شرح...
    چند فحش آبدار
    ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ای...
    قانون شکن
    بهاریه
    [عناوین آرشیوشده]